آبگوشت!

دیروزم روز پرکاری بود ولی تعطیلی یهویی!

تصمیم یهویی اینا برای ما ....

قبل ناهار یه دوش اساسی گرفتم 

زمان بندیم برای دوش گرفتن درست بود

چون میخواستم عصر بخوابم و بعدش که میرفتم کلینیک

نمیشد اون موقع دوش گرفت

بعد ناهار و سروکله زدن با نرم افزارها که بالاخره شد!! 

با خیال راحت ساعت 4ونیم تازه گرفتم خوابیدم تا ساعت 5ونیم 

بعد زنگ زدم به دوستم ع که هنوز تبریک ازدواجش رو نگفته بودم

و بنده خدا بعد عروسی چندباری زنگ زد و پیام داد نتونستیم حرف بزنیم من شلوغ بودم

یا اون تایم باشگاه بودم

دیگه اولین کاری که کردم وقتی چشام رو باز کردم زنگ زدم به ع

میدونستم شوهرش ساعت 5میره از خونه بیرون تا 9 شب نیست

تایم کاری شوهرش و تایمی که خودش خونه است رو ازقبل ازش گرفته بودم

که بدونم چه ساعتهایی در دسترسمه که باهاش صحبت کنم

دیگه تا زنگ زدم جواب داد و حرف زدیم و شرح ماجرای عروسی و مراسم و....

بعد یه نکاتی گفت که من پشامم ریخت واقعا!

راستش الان در این زمونه هممون میدونیم دیگه قرار نیست ما پسر مردم رو تربیت کنیم!

مادر محترمش باید این کارو میکرده! 

اما یه سری نکاتی هست که نمیشه ادمها تو رابطه تغییر نکنن

اصلا تغییر نکردن اجنتاب ناپذیره!

یه رابطه درست دقیقا همینه هردو فرد برای هم برای بهتر شدن رابطتشون خواه نا خواه تغییر میکنن

و الان دیگه تحلیلگرا و روانشناسی درست این زمانه هم دارن روی این موضوع مانور میدن

ولی اینکه شما با کنترل گری و بحث و بازی بخوای یه چیزایی روبه نفع خودت برگردونی فریبکاری محض

و کنترل گری و بیماری واقعا و رابطه رابطه درستی نیست!

این دوستم تا قبل ازدواج رابطه های زیادی رو تجربه کرد تجربه های سختی و تلخی گرفت از این رابطه ها

و تیرخلاص این رابطه ها جایی بود که سال پیش ماجراهایی عجیب آبرو و اینا داشت بنده خدا 

و سخت گذشت بهش یبار زنگ زد برای من تعریف کرد وقتی اون ماجرا تموم شده بود

و من یه نصف پاکت سیگار کشیدم با حرفهاش

بسکه مساله سخت و عجیبی بود و دردناک شنید درد دوستم واقعا سخت بود برام چون دوستش دارم 

و ماجرای ازذواجش یهویی شد کاملا سنتی

ع هدفش از همه اون رابطه ها ازدواج بود واقعا ولی خوب تو دام ادمهای بدی میفتاد یا خودش بد انتخاب میکرد

و الگوی انتخابی بدی داشت

این مورد که اومد خاستگاری سریع جواب مثبت داد البته اشنا بود طرف!

قضیه ازدواجش توی سه ماه جمع شد! از خاستگاری تا عروسی سه ماه!

بعدتازه یادش افتاده اون کمی درون گراست خانواده شوهرش شلوغ و برون گرا!

 یا اون سکوت رو دوست داره اونا همش دور همن!

یا اینکه مرتب شام و ناهار باهم این دوست نداره!

اونا برای همه چی پسرشون و عروسشون نظر میدن تقریبا! ولی این دوست نداره کسی براش نظربده!

یعنی یه موارد اساسی رو در نظر نگرفته بود صرفا چون پسر سالمی بود و میخواست ازدواج کنه ازدواج کرده بود باهاش

و داشت با افتخار تعریف میکرد چطورشوهرش رو مجبور کرده طبق میلش رفتار کنه رفت و امدش رو با خانوادش کم کنه!

شام و ناهار نره!

برای خرید عروسی چه چالشهاو دعواها داشتن و خوشحال بود نظر نظر خودش شده در نهایت!

مرتب تاکید داشت خانواده شوهرش وضعشون بد نیست 

ولی برای اجاره یک لباس ده میلیونی دقت کنید نه خرید ! اجاره لباس عروس اونم با پول اقای داماد!

چه دعوایی داشتن یک هفته قبل عروسی!

وقتی صحبتهاش تموم شد گفت الان دیگه شوهرم اینو یاد گرفته اون یاد گرفته یاد گرفته کم بریم اونجا

وقتی میرم من قبلش بهش هشدار دادم ناهار خوردیم بیایم خونه! و...

من اقا مغزم نمیکشه اینا رو 

چون دوست و رفیقیم برگشتم بهش گفتم تماما کارات از رو کنترل گری ایا از نگاه اقای داماد به قضیه نگاه کردی؟

اصن بند ناف این ادم بریده شده؟

اصلا چرا دقت نکردی این همه رابطشون تو هم هست تو که از بچگی بااینا رفت وامد داشتی؟

واقعا این طبیعی برای اجاره یه لباس عروسی این همه جنگ از سربگذرونی؟

برای باقی مسائل هم قرار بحنگی؟ و از پیروزی لذت ببری؟

درسته زندگی تو خانواده ایرانی و عروسی چالش برانگیز بخاطر اختلافات فرهنگی و تفاوت ها و....

ولی واقعا ادم نمیتونه ازدواج کنه بعد تازه طرف رو بشناسه خیلی شرایط ترسناکی زندگی این مدلی

بعد یه جاهایی میگفت خونه خریدیم من خودم پنجره ها رو رنگ زدم خواهرشوهرهام نیومدن کمکم!

یجا میگفت لباس عروس و اینکه اونا نظر دادن جنگ راه انداختم

نمیشه وقتی به ادمها نیاز داریم یا دلمون میخواد کنارمون باشن ولی وقتی نمیخوایم بگیم نه نباش!

بحث دیگه اینکه وقتی با یه مرد وارد رابطه میشیم نباید فراموش کنیم اون مرد هم همچنان نقش برادری برای خواهر و برادرهاش رو داره!

و نقش فرزندی برای والدینش!

قطعا بعد ازدواج یکمی اینها تحت تاثیر قرار میگیره ولی نه اینکه قطع بشه یا این نقشها فراموش بشه کلا!

همچنان که ما نقش خواهری و فرزندیمون بجاست بعد از هر رابطه و ازدواجی

بعد تو نمیتونی از پسری که سنتی پدر مادرش خیلی نظر دادن و اومدن خاستگاری!

بگی در زندگی و رابطه مدرن باش و خانوادت بذار کنار

من همیشه بااین مساله اشنایی سنتی و خانوادگی اینکه والدها رنگ پررنگی در این اشنایی ها داشته باشن

میترسم و واقعا سمتش نمیرم!

چون معمولاچنین پسرهایی قدرت تصمیم گیری پایینی دارن و بندنافشون بریده نشده اکثرا و در زندگیشون 

قطعاو درتصمیماتشون پدر ومادر زیادی حضور دارن یا اینکه کلا مرزبندی در اون خانواده مشکل داره 

خوب بگذریم 

دیشب تراپی رفتم دیر رسیدم البته!

تو ترافیک موندم خیلی شلوغ بود دیشب بخاطر تعطیلی 

یه مسیری مونده به کلینیک رو اصلا پیاده شدم چون ترافیک سختی بود 

گفتم اقا نخواستیم پیاده میرم 

بعد دکتر لایو داشت!

و من نیم ساعتی معطل شدم 

چون من دیر رسیده بودم اونم لایو رو زودتر برگذار کرده بود

دیگه اومد بهم گفت عذاب وجدان دارم اصن تو دیر نرسیدی 

چون منشی زنگ میزد میگفت دیرشده!و به موقع رسید نمیگفتم بهت 

عذاب وجدان میگرفتم 

دیگه با تاخیر ویه چایی خوش عطر شروع کردیم

بهش گفتم نیاز دارم بین جلساتمون فاصله بندازیم من دوهفته یکبار بیام!

چون مساله بی اعتمادی در من پررنگه و به جایی داریم میرسیم که 

معذب میشم یا باید دروغ بگم بهتون در روش درمانی خاصی که دارین

و در نقشم فرو نرم!

 یا اینکه راستش رو بهتون بگم که نیاز دارم با فاصله ایمنی بیشتری 

من جلساتم رو ادامه بدم 

دکتر قبول کرد من دوهفته یکبار برم!

از طرفی هم مساله رو باز کردیم باهم ببنیم مشکل از کجاست

دو مساله هست یکی هوش من در جلسات خاموش نمیشه!

تحلیل میکنه من باید بتونم این بخش رو کنترل کنم نه اون منو!

اگر من درمان گر بودم این بخش خیلی بدردم میخورد

ولی اینجا نقش بیمار رو دارم و باید این جا هوش من حدودا 60 درصد خاموش باشه

چون در اتاق درمان تو نیاز داری هم مراقب خودت باشی هم دکتر!

تو اتاق درمان روانشناسی و روانپزشکی بخصوص تو کشور ما اتفاقهای زیادی میفته

پس این بدبینی و عدم اعتماد بد نیست باهات باشه!

اتفاقا چیز خوبیه !

برگشتم خونه البته دم در فروشگاه نزدیک خونه گفتم پیاده ام کنه

چون تخم مرغ نداشتم!

اصن جز جدایی ناپذیر یخچال ما باید تخم باشه:)))))

اومدم خونه داداشی زنگ زد

حرف زدیم 

بعدش میم زنگ زد گفت رفتم برات میکس معجون کره ها گیاهی  و کره بادام و شیره انگور گرفتم

ولی کوچه شلوغه برات بیارم 

گفتم نه بذار برای فردا و ازش تشکر کردم

عزیزم رفته بود کارگاه اون سرشهر

تا خوابم برد ساعت دو شد یکم فیلم دیدم یکم اینستا گردی کردم

یکم هزینه هام رو حساب کتاب کردم 

ساعت 12 ظهر از خواب بیدارشدم امروز چون من صبح تعطیل بودم

ولی همکارا باید میرفتن سرکار!

ابگوشت بار گذاشتم 

داداشی زنگ زد و رفته بود چهل ستون وبعد لایو گذاشت 

تازه وقت شد صبحانه بخورم 

خیلی خوب بود استراحت دیروز

و امروز برم باشگاه حتما 

میم هم هنوز درگیریش بااون مساله خانوادگی ادامه داره 

خوبیش اینه میدونم میتونه همه چی رو خوب مدیریت کنه و از پسش بربیاد

دیروز ظهر خواب مرحوم دیدم که برگشته وای نگم چقدر حس کابوس طوری بدی بود برام!

بعد دیشبم باز خوابش رو دیدم که با یه بسته بزرگ ترشی انبه برگشته وخونه ماست

یعنی نگم که چقدر حس بدی داشتم بابت برگشتنش!!

گاهی چقدر زندگی عجیبه یکی رو که سالها براش جنگیدی و دوستش داشتی

الان برات برگشتنش کابوسه چون تو بااون ادم یاد من قبلی خودت میفتی

و حتی حاضر نیستی برای یک لحظه برگردی و اون تجربه های تلخ رو از سر بگذرونی!

خوب من برم یکم کارای شرکت رو انجام بدم واقعا هنوز خوابم میاد:)) ولی دیگه خواب بسه

 

موجا ... ۳ خوشم اومد :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان