خوب دیروز صاحبخونه تماس گرفت
گفت این همسایه بغلی رفته شکایت کرده بخاطر همون قضیه رطوبت!
بعد خیلی هم استرس داشت به منم کلی استرس داد
نمیدونم تهش چی میشه!
دیروز که خیلی وحشتناک خسته شدم با نزدیک به 74 نفر من صحبت کردم
خیلی مغزم درد میکرد واقعا داغ کرده بودم دیگه
چون من میخوام یه الگوریتم از مشتریهامون دربیاریم باگش رو دربیارم
ببینم چطور میشه مشتریهامون رو حفظ کنیم و بیشترشون هم بکنیم و این کار نیاز داره
تک به تک باهاشون حرف بزنم
دلایل قطع همکاریشون رو بدونم!
نزدیک به 500 تماس دیگه مونده که باید تااخر هفته تمومش کنم!
بعد فکر کنید چه حجم از استرس و خستگی بهت وارد میشه
تا اینا تموم بشن
و اینکه باهمشون هم باید خوش برخورد و مهربون باشی و توضیح بدی و هم توضیحاتشون رو گوش کنی!
امیدوارم به سلامت از این مرحله عبور کنیم!
بتونم به کارهای خودم برسم ومهارت های خودم
دقیقا ساعت 7 تموم شد کارم پاشدم حاضر شدم فقط برم بیرون قدم بزنم
از خستگی ذهنی فقط باید به کار جسمی پناه اورد
یکم خرید ضروری هم داشتم
با میم هم از صبح چندباری صحبت کردیم
سراین قضیه واقعا خوب ساپورتم کرده
و این حمایتش به جان ادم میشینه
اگر بخوابم میم رو توصیف کنم مهربانی اصیلی که در وجودش داره
عزیزش میکنه
اومدم زدم بیرون که میم منو نزدیکهای شرکت دید اون داشت میرفت
تماس گرفت گفت بی خبر میای عزیزم گفتم میخواستم خوشحالت کنم
حالا برو به کارات برس بعد برگشتنی میبینمت
دیگه رفتم فروشگاه خریدام رو انجام دادم و برگشتم
که نزدیکهای شرکت صاحبخونه ام تماس گرفت و اون موضوع رو مطرح کرد
در بدترین حالت ممکن بودم بخاطر همین بهم استرس وارد شد
هنوزم کمی استرسش رو دارم!
دقیقا همون تایمی که من رسیدم شرکت داماد میم اینا هم رسید!
بعد دیگه نمیشد کاریش کرد یعنی میم گفت مشکلی نیست
دقیقا باهم رسیدیم دم در شرکت!
خلاصه میم گفت مشکلی نیست
دیگه دامادشون فقط یه سلام کرد و رفت فروشگاه بغلی
میم هم نیشش باز بود
گفتم نیشت ببند پسرم سرسنگین بشین کسی فکر و خیالی نکنه
دیروز دستخط میم رو دیدم برا اولین بار کمی سربه سرش گذاشتم داشت قراردادها رو می نوشت
دیگه براش تعریف کردم مشکل رو
راهکار بهم داد و....
کمی ذهنم آروم شد
بعد یهو برگشت گفت موجا نری از اینجا یه وقت
نری از این شهر
نکنه اینا اذیتت میکنن پاشی بری
همینطوری اینارو پشت سرهم میگفت انگاری یهوی ترس به دلش افتاده بود
گفتم خودمم دوست ندارم جابه جا شم
تازه داره از این محله خوشم میاد:))))))
ولی چه میدونم
لطفا بچها دعا کنید این قضیه به خوب و خوشی حل بشه
و نخوام بلند شم از اینجا
اومدم خونه رفتم مستقیم خونه صاحبخونه
حرف زدیم با داداش صحبت کردیم تلفنی
گفت من فردا میرم ببینم اصلا این شکایت چی هست و...
و کلا نگران نباشید و...
حالا ببینیم چی بشه
این خانمه واقعا روانی به معنای واقعی!
ایقدی من حالم بد بود میگرن گرفتم حال بد و حالت تهوع
میم هم از اون طرف بنده خدا استرس منو گرفته بود هی پیام میداد چی شد
دیگه اومدم بالا تماس گرفتم و گفتم اینطوری
گفت کلا تو ادم قوی هستی ولی این موضوع بهم ریخته ات و...
قرص خوردم و شام
پیام دادم به میم بریم بیرون امشب
دیگه ساعت یازده بود
رفتیم بیرون تا 12ونیم
حرف زدیم دور زدیم تو شهر و اطراف شهر
کنار میم بودم آروم شدم کلا
و میگیرنم هم خوب شد
حالا توکل به خدا ببنیم موضوع چطور پیش میره!