این هفته خیلی هفته مهمی هست برام
از امروز من همکاریم رو با تپل رسما شروع میکنم
از اون جایی که ما باهم کل کل داریم
یکم همکاری سخت میشه
و هزارتا کار تو گردن منه
یعنی از هر مهارتی که من دارم توی این کار استفاده میشه
از اون طرفم دوتا مسئولیت و کار جدید هم باید انجام بدم که در کنارش
باید روزانه از خود تپل آموزش بگیرم!
دیشب صحبت کردیم باز و جلسه گذاشتیم تا 12ونیم
که دیگه هم من و هم خودش مغزمون خواب بود
توکل به خدا برامن انرژی مثبت بفرستید:))))))
احساس میکنم میم یکم نیاز به خلوت داره این هفته
هرچند تو این شش ماه دوستی هیچ وقت نشده دلش خلوت بخواد
ولی هفته تولدشه کلی کار سرش ریخته
مسئولیت جدید و...
یه سری هم کار تو خونه داره
که همشون باهم تلمبار شده
و استرس میده بهش
دیشب یه جایی رفته بود با مامانش که باعث ذوق و تعجب من شد!
کلا مقاومت داشت همیشه برای انجام چنین کاری
ولی مشخص داره خوب تغییر میکنه
بهش گفتم اثرات وجود منه:)) میگه دقیقا وگرنه محال بود برم اونجا
این اخر هفته هم با وجود دو روز تعطیلی باز شبها 12 ونیم میخوابید که نشون میده روتین خوابمون درست شده دیگه
منم معمولا همین ساعت خوابم دیگه
که باید برسونمش به 11 یا 11ونیم
ساعت کاری من با تپل از ده صبح هست تا 7 بعدازظهر
یکساعت هم برای ناهار استراحت
توکل به خدا
از طرفی تو باشگاه هم برنامه ام جدید بود امروز مربی همش بالا سرم بود
هلاک شدم یه عضلاتی از من درگیر شد که تا حالا نمیدونستم اصلا وجود دارند:((((
بازم میگم این روزها کیف میکنم از دیدن خودم تو آینه:))
صبحی خواستم برای میم کاپ کیک بذارم و کلوچه
ایقدی روزم عجله ای شروع شد
ساعت 6ونیم یکی از بچها باشگاه که خونشون نزدیکه زنگ زد منم شمارش رو نداشتم
ایقدی استرس گرفتم اول صبحی
گفت میخواستم باهم بریم باشگاه
بعد از اون طرفم مربیم گفت من ساعت 6 رفتم باشگاه تمرین
یاخودم میام دنبالت یا
یکی از بچها رو میفرستم برات
دیگه هیچی بعدش مربیم زنگ زد
صحبت کرد و که باز دخترش دیشب مریض شده و شوهرش فلان وبهمان
نه من تونستم صبونه درست کنم حسابی نه هیچی
تازه مربیم برگشت اومد دنبالم گفتم من اصلا صبونه نخوردم هنوز
شما با اون یکی از بچها برو من خودم میام
هیچی دیگه دلش نیومد خودش رفت
یکی ازبچها رو فرستاد دنبال من دوباره
حالا من برا میم شیرینی ها رو گذاشتم بردم تا میم درو باز کرد
اون هم باشگاهیم رسید
عجله ای فقط ظرف رو گذاشتم رو باغچه وسط دیوار و رفتم :))))))
بعدم کله ام با شدت خورد به در ماشین:(((
خلاصه که روزمون اینطوری شد ولی داره خوب ادامه پیدا میکنه:)))
میم هم تماس گرفت گفت خیلی خیلی کاپ کیک ها رو دوست داشتم
ایقدی هم دوست داشته و عجله ای خورده که متوجه شاتوتها نشده:))))
میگم با همین دقت درمن می نگری؟
میگه نداشت شاتوت این یکی که من خوردم
میگم من شمردم هر کدوم رو سه تا دونه شاتوت بزرگ گذاشتم بین موادش
خلاصه از اون انکار از من تاکید که نه مطمئنم همشون سه تا چهار تا شاتوت دارن:))