امروز کلا در رختخواب گذشت
و میخواستم استراحت کنم
بعد ناهار و اومدن داداش کلا خوابم برد
مامان برام یه سری خوراکی فرستاده بود داداش اوردش و رفت
البته در خونه یکم گیر پیدا کرده
بخاطر تابستون
دیگه گفت عصری بعد کارم میام یکیو میارم درستش کنه
اقا من شبها که مثلا میخوام برم بیرون یا صبح زود کل محل میفهمه من دارم میرم بیرون!
یا مثلا فکر کن اخر شب برم پیش میم همه میفهمن
بسکه در بد بازو بسته میشه!
تا ساعت 6 که میم زنگ زد بیدار شدم
داشت میرفت سرخاک باباش
و منم میخواستم بازبخوابم که اجی زنگ زد
و نیم ساعتی صحبت کردیم
که داداش کوچیکه زنگ زد گفت دارم تعمیرکار میارم درو درست کنن
منم دیگه پاشدم حجاب کردم
و رفتم پایین درو باز کردم
و اومدم دست و صورتم شستم و قهوه ترک درست کردم
و منتظر داداش شدم که بیاد
اومدن یکساعتی وقتشون گرفت
تا در نهایت درست شد صاحبخونه هم که همون اول با صدا در اومد بیرون و پیششون بود
من دیگه نرفتم پایین اعصابش رو ندارم
مغز داداش رو تلیت کرد قشنگ کلی هم از داداش کار کشید
در خونه خودشم به حساب داداش درست کرد بسکه این زن عین زن تناردیه میمونه و خسیسه و بدجنس
اف اف هم خراب بود اقاهه درستش کرد
و من دیگه لباس بیرون پوشیدم که با داداش برم یه گوشه شهر که نون سنگکش خوبه
داداش منو رسوند و من دیگه رفتم نون خریدم و خرما هم نیاز داشتم خرما خریدم
سرصف نون سنگکی یه اقایی بود شبیه بابا
چشاش خیلی شبیه بابا بود و داشتم فکر میکردم اگر بابا عمر میکرد حتما همسن ایشون بود
خیلیم هم مرد محترمی بودن
منکه گفتم پرسبوس برام بذارید ازم پرسیدن که چرا سنگک پرسبوس براشون توضیح دادم
بخاطر فیبر وخواص سبوس و کلا هضم دیرهنگام ترش بابت سیر نگه داشتن بدن و تاثیر کمتر روی انسولین و...
بعد ازم تشکر کرد اونم نون سبوس دار سفارش داد باور کنید دوست داشتم یکساعت بمونم باهاش حرف بزنم
بسکه شبیه بابا بود.
این مدت کلا دلم خرما میخواد من فقط همین دوسه ماه سال هوس خرما خوردن میکنم
بعدش دیگه میلی به خرما ندارم
گفتم پیاده برگردم یه هوازی هم حساب بشه امروز که باشگاه نرفتم
میم هم چندبار تماس گرفت اسنپ بگیر بخاطردستت چیزی تو دست نگیر
چرااینطوری میکنی شبها هم خوابت نمیبره از درد
گفتم با دستم چیزی نگرفتم که
دیگه رسیدم فروشگاه نزدیک خونه میم زنگ زد که اومده خونه و ...
گفتم منم توراهم حالا کار دارم
سفارش چایی داده بودم برام بیارن من فقط چایی لاهیجان میخورم چندساله
هرسال اردیبهشت سفارش میدیم به یکی از دوستامون تو رشت برامون میخره
معمولا من همین اردیبهشت تموم میشم:(
دیگه یه بسته برام اورده بود اقاهه تا خریدهای خودمون برسه بعدا
رفتم چایی رو ازفروشگاه گرفتم و یه سری خرید ریز دیگه
و اومدم خونه
زنگ زدم اجی که ببخشید من خداحافظی کردم داداش پشت در بود
یکم دیگه حرف زدیم
میگفت شومیزهایی که خریدی خیلی جنسشون خوب بوده و خوش دوخت بودن
برای من هم سفارش بده بعد میگفت بعد عمو دیگه نمیخوام مشکی بپوشم
گفتم اره من دیگه کلا مشکی نمیپوشم
برا عمو نپوشیدم فقط میریم بندر میپوشم
دیگه از مشکی زده شدم
اجی میگفت خیلی کار خوبی میکنی و رنگهایی که خریدی هم خیلی خوشگلن وبهت میان
شام اسنک درست کردم
اخرین لقمه رو که خوردم داداش زنگ زد گفت هنوز نرفته و کارش طول کشیده
گفتم شام نخور بیرون بیا خونه من شام درست میکنم
هی تعارف کرد نه یه چیزی میخورم و میرم دیگه
قطع کرد بعد 5 مین دلم طاقت نیاورد باز تماس گرفتم بیا خونه اشغال نخور بیرون
و کلی اصرار کردم گفت باشه فقط سیب زمینی خالی درست کن واسم
منم الکی گفتم باشه
میدونم گوشت و قارچ دوست داره
سریع سیب زمینی گذاشتم تو دستگاه گوشت چرخ کرده هم گذاشتم بودم یخچال واسه ماکارونی
دیگه یخش باز شده بود و سریع خوراک گوشت و قارچ درست کردم و سالاد واینا
20 دقیقه ای غذام اماده شد تا داداش بیاد
میم هم خونه بود چندباری زنگ زد گفت محمد رو نگه دار امشب نره
دیگه در نهایت شام خورد و رفت نموند گفت کار دارم خونه باید برم حتما
منم خوبه حداقل خریدهام رو کردم امروز بخصوص چایی که کلا من معتاد به چایی میگفتم چه کنم
چایی من اینجا گیر نمیاد
مامان قربونش برم تا فهمید چاییم تموم شده با داداش برام چایی فرستاده بود
بااینکه بعداز ظهر چقدر من خوابیدم بازم خوابم میاد الان
یکم فیلم ببینم
احتمالا برم با میم بیرون
البته اگر خوابم نبره.