بچها ممنونم از کامنتهاتون
و نظرشخصیتون و تحلیل شخصیتون درباره رفتارم
و اینکه بدونید من ناراحت نمیشم اصلا!
شاید یه جایی منو متوجه گوشه ای از تصمیمم کنید که خودم بهش دیدی ندارم!
و با حوصله جواب کامنتتون رو میدم!
این پست طولانیه!
درباره میم شاید تموم کردم رابطه ام رو!
خواستم از الان بگم که امادگی داشته باشید
دلیل اصلیش مشکل تمرکزم هست
من باید تمرکزم روی درس وزبانم باشه
و نزدیکی محل زندگیمون بهم و خیلی چیزای دیگه باعث شده میم ورابطه ام برای من وقت گیر بشه
و منو از اهدافم کمی دور کنه
از دیروز عصر با نبودنش حالم بهتره
یعنی این بخش از زندگیم که در رابطه عاطفی نباشم و تعهد و مسئولیتی به عهده ام نباشه از اون رابطه
آرومم میکنه.
میگم شاید چون باید میم بیاد وصحبت کنیم درباره اش اونقدر بیشعور نیستم که با سکوت تموم کنم ماجرا رو
باید براش توضیح بدم و اگر نتونستیم راهکاری پیدا کنیم تموم میکنم رابطه ام رو
راستش نگران خوش گذشتن ونگذشتن به میم هم نیستم
بالاخره اون باید یه توازنی تو زندگیش ایجاد کنه و از سفرش بدون من هم لذت ببره
از اینکه الان دکتر و دارو دسته اش اونجا هستن کمی ناراحتم
دکتر و امیر و حاجی ترکیه هستن و میم هم بهشون پیوست یعنی از اول هم قرار این بود!
سفر سوم ترکیه باشه و تفریحی که بچها هم برنامه ریخته بودن براش
ولی اون چیزی که ناراحت کننده است
دکتر به خانمش نگفته دکتر از خانمش خداحافظی نکرده
دکتر این سفر رو برای لجبازی و اذیت کردن خانمش رفته!
و استوری میذاره و...
این الگو بین مردهای ایرانی خیلی رایج
و بقول فری مثل فیلم اتس بس یک و دو
که همیشه یه مشاور بد تو زندگی یه مرد یا زن ایرانی وجود داره بخصوص تو زندگی مرد ایرونی!
که با پارتنرت فلان کن بهمان طور رفتار کن رو نده و...
باعث خراب شدن خیلی از روابط میشه
میم ادم عاقلیه ولی نسبت به رابطه عاطفی و زنها بسیار بی تجربه است
تجربه اش از زنها در حد مادر و خواهرش هست
اینکه این یه الگورفتاری بشه تو دعواهامون برام غیرقابل تحمله! هرچند الان دارم در مورد چیزی مینویسم
که معلوم نیست اصلا اتفاق بیفته
امیر با وجود اینکه هوول ترین دوست میم هست
هر هفته با دونفر حداقل وارد رابطه میشه و کات میکنه
ولی محجوبیت داره توی رفتارش بامن
سربه زیر و متین هست
وارد گفتگو با من نمیشه بااینکه چندین بار همدیگه رو دیدیم
منظورم اینه جز سلام علیک و احترام وارد گفتگوهای بی خود و لوده نمیشه با من
چون منم ادمش نیستم
حاجی هم همینطور
تنهایی ندیدمش تا الان تو جمع دوستاش دیدمش اونم چیزی شبیه میم هست
اما دکتر
راستش رو بخواید از نگاهش از رفتارش از همه چیزش گاهی بدم میاد!
از شوخی های گه گاه ریز جنسیش بدم میاد
از اینکه اول که ادمو میبینه یه شوخی های و کل کل های زنونه مردونه ای راه می اندازه که تهش دنبال
یه اختلافه بدم میاد
حتی حس میکنم به خانمش خیانت هم میکنه!
از برق نگاه هیزش و حسی که بهم میده خوشم نمیاد
از بابت اینکه توی این سفر اخری با میم هست هم راضی نیستم
بعد به خودم میگم موجا کنترل گر نباش
میم که بچه نیست
من دوست ندارم اصلا با دکتر رابطه ای داشته باشم و تو جمعی باشم که اونم هست
به نظرم یه میوه خراب همه ی میوه های سالم رو خراب میکنه
این از این
این دوسه روزه که مغزم خسته است و داره استراحت میکنه
برنامه هام و اولویت هام هم به یه خونه تکونی اساسی نیاز داره
واقعیت اینه اگر میم رو هم باهاش ادامه بدم دیگه میره ته لیست اولویتهام
چون چیزای مهمتری تو زندگیم نیاز دارم
دیشب یکم عرق داگی خوردم
الان بار سوم در زندگیمه
از الکل متنفرم
اصلا دوستش ندارم
اومدم تست کنم توی حال بد چطور میشم ایا حالمو بهتر میکنه؟
نه تغییری نداشتم اصلا مستی اینام تجربه نکردم
همون اب گاز دارم رو بخورم برا من و امثال من بهتره!
دختر خاله ها هی تماس میگیرن و .... که تشکر کنن بابت مهمونوازی
و وقتی که براشون گذاشتم و خاطره های خوشی که براش ساختم
جواب ندادم
یعنی از دیروز جواب هیچ کس رو ندادم فقط یه تکست دادم به خواهر که من نیاز به خلوت دارم وگرنه خوبم
که به مامان هم بگه و نگرانم نشن بی خودی
بقیه تماسهام که اصلا جواب ندادم چون اونقدر ضروری نبودن که توی این حال به خودم فشار بیارم و ماسک بزنم
و الکی چرت بگم و بشنوم
میخوام اینجا یه حقیقی رو بگم
که شاید مورد قضاوت هم قرار بگیرم
نمیدونم روزچندمی بود که داداش رو به خاک سپرده بودیم
فقط یادمه شبی بود که من و فاطیما از سرخاک برگشتیم ساعت 10
و مامانش رو برده بودن خونه خودشون و تصمیم این شده بودتوسط دایی وبزرگان خانواده!
وقتی اومدیم کسی نبود
و رفتیم خونشون
شبش خان داداش و زن داداش و زن عمو اینا خونمون خوابیدن
صبح
وقتی همه رفتن خونه داداش من بودم و اجی
و دوسه تااز همسایه ها و یکی دوتا کارگر
که خونه رو کمکمون جمع و جور میکردن و برا تمیزکاری اومده بودن
زن داداش بزرگم کاری نمیکرد به نظرم
خونه بعد چندروز عزاداری نیاز به تمیز کاری اساسی داشت
نمیدونم بحث سرچی بود
واقعا نمیدونم
یهو زن داداشم برگشت گفت ایقدی توجه نکن به زنیکه!
و....
بعدم تو داری ادا عزادار رو درمیاری در زمان حیات داداشت باهاش خوب نبودی!
حالا جالبه قضیه کاملا برعکس بود داداش عاشق خان داداش بود
یه جورایی عین خدا میپرستیدش ولی زن داداشم دوست نداشت جاریش رو
برای همین بین دو برادر جدایی انداخته بود جدایی که قهر اینا باشه نه
بلکه یجورایی نمیتونستن راحت رفت وامد کنن
خان داداش هم ارامش زنش براش همیشه اولویت بوده!
حتی داداش تا اخرین لحظه حیاتش چشم به راه خان داداش بود بیاد بیمارستان
ولی خان داداش نیومد!چون ناراحت بود فاطیما رو علارغم ناراضیتیش به عقد علی دراوردن
من بهش پیام دادم دکتر گفته وضعیتش یه جورایی خطرناکه داداش
گفت خداشفاش بده! واین پیامش هرگز از ذهنم پاک نمیشه
نمیدونم خان داداش با عذاب وجدانش چطور کنار میاد واقعا نمیدونم
ولی در حق عشقی که داداش بهش داشت و احترامی که داشت بهش کوتاهی کرد
اینم به خودش ربط داره نه من!
اما بریم سراغ زن داداش بزرگم که دختر عموم هست یعنی زن خان داداش
بعد من یهو بعد اون حرفش اشکام سرازیر شد
اجیم اومد بهش گفت زن داداش خودتون که همیشه به موجا میگفتین
که تو همیشه طرفدار داداشی و چقدر باهاشون خوبی و... تو پرو کردی زنیکه رو ....
تنها کسی که از خانواده همیشه نگران از دست دادن داداش بود موجابود
تنها کسی هم که تااخرین لحظه حیات کنارش موند اون بود
گفت نه احساس میکنم این عزاداری وغمگین بودن موجا یجور تظاهر هست!
ما با داداش مشکلی نداشتیم خیلیم دوستش داشتیم
اون روز پر از خشم شدم از حرف زن داداشم
اون روز واقعا از ته دل دلم سوخت و شکست دلم
با تمام وجودم با خشم بهش نگاه کردم امیدوارم همین بلایی که سرم اومده
همین طور همین لحظه از زندگی رو تجربه کنی!
همین طوری که جگرم اتیش گرفته امیدوارم تجربه اش کنی زن داداش
اینو گفتم و دیگه هیچی نگفتم
نمیدونم یه جور نفرین بود یا چی
فقط جگرم سوخته بود
فردا شبش رفت دودست لباس خرید و اورد داد بهم که از دلم دربیاره
اومد بوسیدم گفت ببخشید
ولی من حرفش یادم نمیره
ولی من هنوز اون لحظه یادمه که بخاطر حسادت جاری بودنش چی گفت بهم
چطور دل داغدارم رو اتیش کشید
من با زن داداشم رفتارم عادی شد عین قدیم
هیچ وقت به روش نیاوردم توی این یکسال و اندی!
به مامانمم نگفتم چی بهم گفته
حتی به داداشی هم نگفتم
عید امسال که خواهر زاده اش سوم عید فوت شد و باباش روز 13ام
یاد اون لحظه ای افتادم که براش ارزو کرده بودم اون حس منو درک کنه
به این فکر میکردم من نفرینش کردم؟ نفرین من گرفته؟
یا کارما یا دنیا چقدر عجیبه میگرده و میگرده
اون دردی که به دل دیگران نشوندی رو میندازه تو قلب خودت
راستش از 13ام دارم به این فکر میکنم هرروز...