دلگیری غروب جمعه همیشگی بوده برای من
خیلی کج دارو مریض و باضعف و بی حوصلگی
خونه رو تونستم مرتب کنم لباسهای زمستونی رو جمع کنم
کمد لباسها رو سروسامون بدم
و تمیزکنم خونه رو اشپزخونه ر
و جارو بکشم
همه ی اینا چندساعت طول کشید برام
چون هم حوصله کار کردن نداشتم دلم استراحت میخواست هم مریض بودن و کارکردن تو خونه سخته
بعد اتمام کارای خونه تازه گشنم شدو از پاستاهای دیروز گرم کردم خوردم
و بعدش زدم بیرون
که برم تو خیابون پشتی یکم قدم بزنم
نمیخواستم برم دیدن میم
یعنی حسش نبود بیشتر میخواستم از میم فرار کنم تو این حس و حالم!
همینکه رفتم تو خیابون
یه ماشین از کنارم رد شد داداش بود واقعا داداش بود
خیلی وقتها این قضیه پیش اومده این یکسال
یکی شبیه خودش خود خودش
با همون استایلی که همیشه پشت فرمون می نشست
حتی سوختگی های روی ارنج دستش که مال بچگیش بود
همه ی جزییاتش شبیه داداش
باهمون موهای جوگندمی با همین عینک بدون فریم
اشکام سرازیر شدن و جلو پام رو نمی دیدم دیگه
فقط میخواستم دور بشم از خونه
دورترین مسیری که میشد رفت رو برم
و تو دلم باهاش حرف میزدم که باور کنم نیستی یا باور کنم هستی ولی ندارمت؟
واقعا چیو باور کنم
اشکام همینطوری سرازیر بودن بی توجه به کل این دنیا فقط راه رفتم
اسمون سرمه ای غروب رو نگاه کردم و ستاره های کم سو رو
و رفتم ورفتم
یهو با تلفن میم به خودم اومدم که کجام
نمیدونم چند دور خیابون رو دور زده بودم نمیدونم
فقط میدونم تلفن میم منو به خودم اورد
گفت کجایی یه نگاهی انداختم به محیط اطرافم که ببینم کجام
گفتم خیابون فلان
گفت اون چرا ؟ با کسی هستی؟
گفتم نه همینطوری دارم قدم میزنم
گفت خوبی؟
گفتم اره بد نیستم
همین
فکر کرد حوصله خودش رو ندارم
گفت پس مزاحمت نمیشم
قطع کردم و مسیرو رفتم به سمت خونه
باید می رسیدم خونه و بااین حال بیرون نمی موندم
دیدم برای حال کودک درونم جز خوراکی های مورد علاقه اش نوازشی تو بقچه نوازشم ندارم
رفتم بستنی خریدم وپفک
از تره باری سیب زمینی گرفتم که چیپس درست کنم تو سرخ کن
شاگرد تره باری عین همیشه برگشت گفت خریداتون رو بیارم براتون ؟
گفتم نه
میبرم ممنون
گفت مریض شدین صداتون گرفته
گفتم حساسیت بله ممنونم
ولی بیشتر از ابغوره گرفتن صدام گرفته بود
اومدم خونه و پناه اوردم به خودم
سخته توی این شرایط سیگار نکشم!
سیگار نکشیدم
بجاش بستنی خوردم
ولی سیگار نکشیدم
حتی نسکافه خوردم این موقع شب ولی سیگار نه!
پس ترکش کردم حتما...
باید ادامه بدم راهی جز ادامه دادن نداریم
پناه میارم به زبان ببینم چی میشه
بابستنی اشتهام کلا کور شد.
بعید بدونم دیگه شام درست کنم حتی.