تراپیست!1

خوب امروز من به میم گفتم که ساعت 7 مشاوره دارم

و خواهش کردم گوشی رو خاموش کنه تا حداقل یک ساعت بخوابه 

و خیالش از بابت من راحت باشه اگر بیدار بود با خودش میرم اگر نبود با اژانس یا اسنپ

دیگه خاموش کرد خوابید

که منشی زنگ زد که مشاورتون افتاده ساعت یک ربع به 6

میتونی بیای؟

چون دکتر امروز باید زودتر برن

گفتم بله مشکلی نیست

اینو در حالی گفتم که دوش گرفته بودم و از موهام اب میچکید:(

هیچی دیگه موهام خشک کردم سشوار کشیدم

ویه پیام نوشتم به این مضمون که میم جان من نوبت مشاورم افتاد ساعت 6

برا همین من زودتر میرم و نگرانم نشو و کلا همه چی یهویی شد 

میم نسبت به این تراپیستم یکم حس بد داره 

و میگه بیا برو پیش یه دکتر دیگه 

اما اختیار خودتو داری حس بدبینی داره نسبت بهش بابت اون شب که حال منو بد کرد

که البته بهش حق میدم اون شب دقیقا شبیه دیونه ها بود حال و احوالم 

دیگه سریع حاضر شدم و اژانس گرفتم 

5 مین هم دیرتر رسیدم

دیگه دکتر گفت یه چایی بخور و یه نفسی تازه کن ساعت 6 شروع میکنیم

اول بسم الله از احساساتی که تجربه کردم گفتم 

از بابت اینکه احساساتم رو به رسمیت نشناخته 

و بد تشخیص داده و... صحبت کردم

بابت حس بدی که در من به وجود اورد نسبت به میم 

که ایقدی ماهه 

هم صحبت کردم که شما باعث شدی من در اون حالت ضعیفی که داشتم و داغون بودم از سوگ برادرم 

و هفته منتهی به سالگردش و سالگرد بابا

حسهای بدی رو تجربه کنم 

وقتی در مورد اینا صحبت کردم رنگ از رخ دکتر پرید

شروع کرد به صحبت کردن در مورد اشتباهش

و عذرخواهی کردن از من 

و همینطور گفت میم حق داره الان مانع اومدنت به اینجا بشه 

و قرار شد دیگه هیچ وقت رویکرد ما توصیه ای نباشه

و همون روش تحلیلی رو پیش بریم و زوم کنیم رو موضوعاتی که ریشه ای تر هست

دکتر امروز میگفت تو جز معدود ادمهایی بودی که در موضع سوگ پدر 

اینقدر زندگی تو تغییر کرده بعد فوت پدرت و زندگیت کلا دو بخش میشه 

قبل و بعد فوت والد هرچیزی و حسی که دکتر بخواد روش اسم بذاره رو من قبل دکتر بیان میکنم

میگه مجددا جز معدود ادمهای باهوشی هستی که از تراپی های قبلی خوب یاد گرفتی 

و همینطور میدونی مساله ات چیه 

موضوع مهمی که مطرح شد من در یکی دو تراپی یه خاطره ای رو تعریف کردم از کودکی 

که تراپیست های قبلیم از این مساله راحت عبور کردن 

و توجیح یکی دو تراپیستم این بوده که طبیعی این خاطره اکثر بچهای دهه شصتی همچین تجربه ای دارن

و خلاصه قرار شد روی این مساله زوم بیشتری داشته باشیم

ازم خواست که با میم صحبت کنه عذر خواهی کنه ازش 

میم خودش زنگ زد وسط مشاوره ببینه چی شده یهو رفتم و ...

دیگه قضیه حل شد 

داشتم به دکتر میگفتم برام مهمه میم احساس عدم اعتماد یا ناامنی نداشته باشه با من 

و از طرفی هم تایم مشاوره های که به من میدی مرتب تغییر میکنه 

منشی هات هماهنگ نیستن 

این قضیه رو یه جوری حل کن که ساعتی که به من اعلام میکنی با کار وزندگی منم بخونه 

و بهم نریزه تایمم.

خلاصه جلسه خوب و مفیدی بود

گفت ممنونم بابت صداقتت و بیان احساسات و خشمت از من 

و هم اینکه تو اونقدر باهوشی که میتونیم روند درمان رو کمی جلوتر بیاریم و فاز دو رو شروع کنیم

امتحان میکنیم جلسه اینده ببنیم که چطوره اگر اوکی بودی روند رو ادامه می دیم

از جلسه که اومدم بیرون حس بهتری داشتم نسبت به سری های قبل

و کل مسیر تا خونه رو پیاده اومدم مسیر طولانی هست

بین راه هم یکم خرید خوراکی کردم برای خونه 

و دیگه نزدیکها خونه توان نداشتم از خستگی بین راه هم میم چند باری زنگ زد 

جلسه داشتن با عموش و داداشش تو شرکت 

سر یه سری مسائلی که دارن 

نمیتونست بیاد دنبالم 

گفتم میخوام پیاده برم 

رسیدم سر کوچه میم هم همزمان رسید بهش میگم زمان بندیت همیشه درسته مهندس!!!

رد شدم زنگ میزنه تیکه میپرونی واسا جوابشم بگیر:)

به این میگن دل به دل راه داره نه اینکه زمان بندیم درسته:)))))))

یکمم غر زد چرا این همه راه پیاده اومدی و....

یکم از مشاوره پرسید که این جلسه بهمت نریخته که؟

گفت میخوای ادامه بدی ؟ گفتم اره فکر میکنم مفیده 

گفت خوبه فقط بگو منشیش تایمت رو تغییر نده :)

خریدها رو جابه جا کردم زنگ زدم به مامی و اجی

و شام درست کردم 

میم هم زنگ زد بعد جلسشون شرح ماجرا رو داد

که صحبت کرده داداشش مدتی بمونه 

یه سری مسئولیتها رو گذاشته به عهده اش

یکم حرف زدیم در موردش و....

میگم پس الان اصلا موقعش نیست منو باهاش اشنا کنی

بذار بعدا

یکم حس گلو درد دارم 

دقیقا میم هم همین حس رو داره 

نمیدونم چرا 

یه هفته است ما کلا همدیگه رو ندیدیم 

حس گلو درد یکیمون فیکه احتمالا:))))

احتمالا فردا هم میرم باشگاه که جبران شنبه که تعطیله بشه

 

 

 

موجا ... ۱ خوشم اومد :)
پسر آبی

خدا رفتگانتون رو بیامرزه

 

دلا تا کی اسیر یاد یاری  ز هجر یار تا کی داد داری

یه بار سر پست سربازی بودم خواهرم زنگ زد و چند مدت بود با مادرم صحبت نکرده بودم، شک کردم و گفتم گوشیو بدید مامان.. خلاصه قضیه بالا گرفت و پست رو ترک کردم رفتم گوشی افسر نگهبان رو گرفتم و زنگ زدم خونه.. من فکر می کردم مادرم مرده چون بیماری داشت ولی خدا رو شکر زنده بود و در نهایت سلامتیش برگشت... حس مرگ عزیز خیلی سخته.. میگن شکست عشقی هم مثل مرگ عزیزانه... من تجربش کردم و خدا میدونه چه بلایی سرم اومد.. هعی.. بگذریم...

سوگ خانواده و از دست دادن عزیزی که از پوست و گوشتته یکم متفاوته و ویران کننده تر

اما شکست در روابط عاطفی هم بله سوگ محسوب میشه و آزار دهنده است
ولی سازنده است برای آدمی
خدامادرتون رو حفظ کنه براتون

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان