بر دیگران زود و برما عمری گذشت!

من بالاخره برگشتم خونه خودم

نمیدونم همه میگن چه زود یه سال شد

ولی کسی خبر نداره برما یه عمر گذشت این یکسال تقویمی!

الحمدالله که تموم شد همه چی به رسم عرف به رسم شرع و....

من واقعا چقدر استرس کشیدم این  مدت 

من اون شب خمیر کلوچه رو اماده کردم دو سری 

و شبم قرار بود با میم بریم بیرون چون چند روز منو نمی دید 

و ظهرش هم گفت بیا بریم بیرون کنسل کرده بودم 

همینطوری دور سر خودم می چرخیدم کارای شرکت هم  مونده بود 

خونه رو که نگم چقدر داغون و نامرتب کردم 

در این موارد همیشه از دستم در میره و شلخته میشه 

خرید هم رفتم و داداش اومد خریدهایی که مامان سفارش داده بود رو برد بچهایی داداشی رو هم با خودش برد 

من هم باید کلوچه هارو اماده میکردم و چند نوع حلوا 

چون خونه مامان اینا شلوغ بود نمیشد برم اونجااز این کارا کنم

دیگه داداش وبچها که رفتن 

منم دیگه نشستم پای درست کردن کلوچه ها 

سری اول رو تموم کرد که شد ساعت 10 

قرار ما هم ساعت ده بود نه من دوش گرفته بودم نه هیچی

گفتم بذار یازده بریم 

در نهایت هم تا دوش گرفتم و حاضر شدم شد 11ونیم!

نشد دیگه بریم بیرون و رفتم خونه اش

بنده خدا ناراحت بود گفت میگی دوتا اخبار ببین من اومدم 

بیا اخبار شبانگاهی هم تموم شد:))))))))))

نشستم اخبار انگلیسی میبینم دیگه نیومدی 

غروغرو 

بوی فرند هم باید ایقد غربزنه:)

البته تیپ مهمونی زده بودم از دلش در اومد با دیدنم:)

کلوچه داغ هم برده بودم که میم عاشق کلوچه ها شده میگه همکارمم ازشون خورده هرروز میگه دستورشو بده:))))

این سری هم خداروشکر خیلی خوب وباکیفیت شده بود

میم میگفت این سری عالی ترین ورژن کلوچه هات بوده 

گفتم به لطفه داداش هست که به عشق اون درست کردم 

اخرین چیزی که واسش درست کردم بردم شیراز همین کلوچه ها بود که دوست داشت بااینکه

اشتها نداشت دیگه...

منم فرصت شد یکی دو ساعتی استراحت کنم و ازم پذیرایی بشه بجا سرپا بودن و اذیت کردن خودم تو خونه. 

 میم راست میگه من براش هیچ وقت، وقت ندارم بسکه سرم شلوغه دو دقیقه نمیتونم بشینم 

که یه پیامی بدم بهش حداقل...

شب خوبی بود اونم تو شوخ ترین ورژنش بود هی اذیت میکرد که تو مخ منو زدی 

من ساده ام من فلان

گفتم ها الان دیگه سناریو رو عوض کردی من رل زدم باهات؟

والا چقد ملت پرو هستنا

میگه نه نه سناریو همونو با افتخار ولی توهم یه کاری کردی

گفتم اره دعانویس خوب سراغ داشتم:))

میگه تو مثل موسیقی بی کلام بودی هیچی نمیگفتی ولی تاثیرت رو روی من میذاشتی...

واقعا ایقدی خسته بودم حال نداشتم بیام خونه خودم  دوست داشتم شب بمونم.

ولی وقتی فکرشو میکردم چقدرخونه بهم ریخته است

و یه سری کلوچه دیگه مونده و دو نوع حلوا...

دیگه ساعت 1ونیم اومدم خونه

شروع کردم به درست کردم سری بعدی کلوچه ها

و میم زنگ زد که میدونی ساعت چنده؟

ساعت 2و خوردی

اخه چرا نمی خوابی 

گفتم اینارو باید اماده کنم صبح دیر میشه تازه کارای شرکتم مونده 

کلوچه ها رو تموم کردم 

شد ساعت 3

میم هم یه بار دیگه زنگ زد مرده بود از خواب ولی دلش نمیمود بخوابه فکر میکرد اینطوری من بیدارم اون نباید بخوابه 

دیگه در نهایت گوشی خاموش کردم گفتم من خوابیدم تا اونم بخوابه 

ولی بیدار موندم 

راحت الحلقوم درست کردم و حلوا اردی

ساعت 4ونیم خوابیدم تا 9

داداشی هم که ساعت 1 که پیش میم بودم زنگ زد رسیده خونه 

و فردا یه جوری میریم که به ساعت مراسم برسیم و نمیشه زود بریم

منم 9 پاشدم یه دوش گرفتم و کلوچه ها و حلوا ها رو تو ظرف چیدم و تزیین کردم 

برا همشون من ظرف مشکی خریده بودم از این سینی های مخصوص مراسم با طرح های مختلف

تازه از حموم اومده بودم بیرون داداشی زنگ زد من دم در خونتم اجی

گفتم فرصت بده من فقط لباس بپوشم 

در نهایتم میم سشوارشو شب قبل اورده بود برام نگران بود سرما بخورم ایقدی من دوش می گیرم هم شونه حرارتیم هم سشوارم اتصالی داده 

خوب شد این خونه بود تند تند فقط موها رو یکم سشوار کشیدم و لباس پوشیدم رفتم پایین

خوب شد من ساکمو بسته بودم از قبل 

دیگه سریع حرکت کردیم زن داداش هم بنده خدا خسته بود سرکار بود مرخصی گرفته بود

ما دقیقا سرساعت 2 رسیدیم که دقیقا مراسم 2ونیم شروع میشد

مستقیم رفتیم بهشت زهرا دیگه 

نرفتیم خونه 

من از لحظه اول که رسیدمم و هنزفری گذاشتم و یه گوشه کنار اجی نشستم

تا پایان مراسم هم همینطوری تو حال خودم بودم 

یکی دو تا از رفیقامم اومده بودن

هرکی میومد تسلیت میداد هم من فقط یه تشکر میکردم دلم نمیخواست حتی ببنیم زنیکه و ... رو

مداحی هم که اورده بودن از اول تااخر مراسم داشت واسه زنیکه میخوند

در نهایت وسطهای مراسم دایی میره بهش میگه این بنده خدا که فوت شده 

مادر داره برادر داره خواهر داره چرا شما همش برا زنش میخونی:))

اسم مامان اینا رو داده بود اینم گیر داده بود میخوند برااینا تا پایان مراسم زنیکه انگار ناراحت میشه

کلی هم تیکه و اینا پروند و حرف میزد ولی ما اصلا نگفتیم خرت به چند 

خان داداش اینا هم کلا اصلا دوری کردن ازش تا پایان مراسم که دیگه دور هم جمع شدیم و

من باهاشون سلام علیک هم نکرده بودم دیگه عمو ها و عمه و ها عروس و داماداشون و...

همه بودن جمع شدیم و یه نیم ساعتی بعد اونام ما موندیم که زن عمو از حال رفت

زن عمو بزرگه خیلی داداش دوست داشت 

دیگه اورژانس اومد و تا زن عمو حالش جا اومد طول کشید

رفتیم خونه مامان دیگه همه اومدن اونجا ولی شام نموندن گفتن مه هست جاده و کلا میخوایم بریم 

زن عمو هم خداروشکر بهتر شد

من میگرنم عود کرده بود نابود بودم 

دیگه مامان یکم سرو شونه هام ماساژ داد 

و قرص داد یکم استراحت کردم بهترشدم 

تازه ساعت 10 شام و ناهار یکی کردیم ما 

شبم داداشی بردمون  بیرون یکم دور زدیم و بستنی خوردیم که حال و هوامون عوض بشه

یکم حرف زدیم و گفتیم دیگه خداروشکرهمه چی تموم شد

و مجبور نیستیم این زنیکه رو جایی تحملش کنیم 

من اثر داروها باعث شد زود بخوابم 

و صبحم سرحال بیدار شدم و به داداشی گفته بودم اگر زود بیدار شد صبونه نخوره

تا باهم صبحانه بخوریم بعد مدتها

مامان اینا هم نخورده بودن که باهم باشیم

بعد صبحانه رفتیم بیرون 

و بعدش اومدیم ناهار خوردیم باز رفتیم بیرون 

ویلا پسرخاله ام 

خیلی خوب بود منم کلی عکس گرفتم

و بعدش رفتیم تپه نوردی و چایی دودی درست کردیم 

و از اونجام اومدیم وسایل برداشتیم و حرکت کردیم 

سمت خونه 

مامی میگفت بودنتون و موندنتون برام خیلی خوب بود 

گفت تو بمون حداقل فردا برو ولی کلی کار داشتم نمیشد بمونم 

دیگه تا رسیدیم حدودا ساعت 9 بود زن داداش گفت بریم اول بیرون شام بخوریم

بعد برو خونه 

دیگه رفتیم شام رستوران

و از اونجام دیگه داداش منو رسوند خونه 

منم تا رسیدم فقط دلم میخواست دوش بگیرم 

دوش گرفتم رییس پیام داد فلان کارو تا 12 اوکیش کن که خیلی عقبیم 

منم نشستم پای سیستم 

میم هم چندباری زنگ زد بیرون بود گفت بیدار بمون تا بیام 

ولی واقعا خسته بودم 

کار شرکت تموم کردم تا 12 یکم با مدیرم حرف زدیم و 

من دیگه خسته بودم به میم گفتم میخوابم من که بنده خدا زنگ زد

گفت با دوستش خارج شهر بوده برگشته 

که منو ببینه 

گفتم بذاریم یه وقت دیگه 

اونم این هفته شلوغه درگیر مراسم هستن 

داداششم هنوز نیومده 

و این دیگه شاکی و کفریه حسابی

چه میشه کرد همیشه یکی تو خانواده هست که تو مجبوری بابت رفتارش به بقیه توضیح بدی

که اصلا کار درستی نیست 

ما مسئول رفتار کسی نیستیم 

بهش میگم فقط اندازه سهم خودت مسئول بدون خودتو

حتی به مامانت غر نزن بابت رفتاری داداشت 

اون مسئول رفتار خودشه 

اونم لابد مساله ای داره مریض شده روحش

میگه پس من چی؟

چی بگم والا منم خیلی وقتها مجبور بودم بابت رفتار اجیم توضیح بدم به همه 

چیزی که غلط بود!

میفهمم میم چی میگه وقتی ادم برادر یا خواهر بزرگترش تو جمع فامیل تو مراسمهای مهم غیب میشه

و همه ازت سوال میپرسن فلانی کجاست چرا نیومدو...

دقیقا هم دنبال اینن یه حرفی دربیارن از لابه لای سوال جواباشون ادم اذیت میشه

بعد من میبینم این بنده خدا حتی نمیتونه نصف روز بره سفر از فکر تنهایی مامانش

و اینکه کسی نیست پیشش باشه 

نه خواهرش مسئولیت قبول میکنه نه داداشه هست که بخواد خیالش راحت باشه

گاهی کلافه میشه زندگیش محدود شده کسیم مجبورش نکرده 

فقط چون کسی نیست مسئولیت قبول کنه همه مسئولیت های زندگی به اجبار گذاشته شده رو دوش اون

و اونم عین من نمیتونه جا خالی بده عین بقیه 

یکی از دلایلی که برام میم رو ارزشمند میکنه همین صبوریش هست

خوب دیگه این روزهای سختم گذشت 

امیدارم بچهای داداشم عاقبت به خیر و خوشبخت بشن 

ماهم لطفا اینجا رو میخونی همین دعا روکن و طلب ارامش و شادی برای روح داداشم.

تازه ما میتونیم به دور از عرف و فامیل و حرف و حدیث و قضاوت عزا داری کنیم برای عزیزمون یا کمی زندگی ....

 

موجا ... ۳ خوشم اومد :)
احمد یوسفی

0

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان