می بینم طرفدارای میم از من بیشتره اینجا
-_-
یهویی من جمع کنم برم از اینجا وبلاگ بدم دست میم حالا که ایقدی طرفداراش بالان اینجا:(
دیروز واقعا روز سختی بود برام
غروبی زدم بیرون که برم کرفس و سبزیجات بخرم
دیدم ماشین میم دم دره از کوچه بغلی رفتم
یه سر به بچها باشگاه اینوری زدم
که درخواستهاشون زیاد بود برای اومدن من
رفتم یه 20 مین بچها رو دیدم خوش بش کردیم و از اون کوچه تاریکه زدم به خیابون
رفتم بازار سبزیجات خریدم البته بیشتر قصدم پیاده روی بود که مغز ودلم اروم بشه
وخداخدا میکردم نه من میم رو ببینم نه اون منو
خیلی راه رفتم تا ده تا میدون انورتر خونه:0-0
دقیقا جایی که فکرش رو نمیکردم میم منو دید
این شهر اینطوری تقریبا هر مورد خریدی یه جای مخصوص داره
یه چیزی شبیه تهران
رفته بودم قهوه بخرم از راسته قهوه فروشها که خیلیم دور از خونه
جفت این راسته یک بار مصرفی فروشهاست و کادویی و مهمونی
میم اومده بوده خریده کنه برا سالگرد
اومد سلام داد من یهو شوک شدم همینطوری چند ثانیه مونده بودم زووم جواب بدم ندم چیکار کنم
ماتم برده بود
هیچی نگفتم دستمو گرفت برد تو ماشین گفت چته تو
واقعا چته موجا
چرا نمیذاری من کنارت باشم
هرچی هست بگو من دربارش بهت توضیح بدم اگر توضیح میخوای
اگر مشکل از خودته بگو باهم حلش کنیم
اگر مشکلی تو زندگیته بگو ببنیم چاره اش چیه
اون لحظه ایقدی متنفر بودم ازش که دلم میخواست فقط ازش دور شم
یعنی فکر نمیکردم اونجا همدیگه رو ببنیم
من تا جایی که تونسته بودم از خونه دور شده بودم که یادم بره
که هضم کنم این موضوع رو
حالا اومده بود منو گیر انداخته بود درست جایی که فکرشم نمیکردم
دلم تنهایی میخواست انگار اومده بود خلوتمو بهم ریخته بود
هیچی نگفتم گفتم فقط بذار برم خونه حرف میزنیم بعدا
میخوام پیاده برم
راهی هم جز قبول کردن درخواستم نداشت
برگشتم خونه بازم پیاده
دیگه داشت 8ونیم میشد
عصری هم یکی از دوستام زنگ زد امشب پایه ای بریم قدم بزنیم؟
گفتم اره از خدا خواسته دلم نمیخواست تو خونه و محله بمونم فقط
رسیدم خونه خورشت کرفس جا افتاده بود
برای دوستم کشیدم تو ظرف و گذاشتم خنک شه
شام درست کردم
و با همون لباس بیرون که تنم بود چراغها رو خاموش کردم
تا دوستم بیاد میخواست پسرش بخوابونه و بیاد
دلم تاریکی مطلق میخواست و سکوت
دوسه نخ سیگار کشیدم
و دوستم رسید سرکوچه گفتم همونجا بمون تا بیام
رفتیم کلی دور زدیم و اتفاقی فهمیدیم هردو سیگار میکشیم ولی ازهم قایم میکردیم
سیگار کشیدیم
یه جایی پیاده شدیم و قدم زدیم
یکی دونفر مزاحممون شدن
منم خو فقط منتظر یه جرقه بودم مادرشون به عزاشون نشوندم
دوستمم بازوی منو سفت چسبیده بود
بهم میگه خدایی فکر میکنم با شوهرم اومدم بیرون حس امنیت بهم دادی دم گرم
انگار قدم زدم دوتا خانم ساعت 9ونیم ده شب تو شهرستان جرمه!
اونم حاشیه خیابون شلوغ
دوستم گفت بریم نزدیک خونه شما ماشین پارک کنیم اونجا قدم بزنیم و حرف بزنیم بهتر
گفتم اوکی بیا بریم این خیابون، خیابونی که شرکت میم هست رو انتخاب کردم چون میم تا 11 معمولا شرکته
شرکتشون هم پارتشین بندی ولی جلوش کامل سیکوریت هست و تو هر بخشی باشه میم به خیابون دید داره
اینطوری حس امنیت میکردم که اون هست و هم اینکه دلم نمیخواست اگر اون موقع شب یه جا دیگه منو می دید پیش خودش فکر وخیال میکرد و اذیت میشد
حدسم درست بود هنوز شرکت بود و ماشینش پارک بود اونجا
رفتیم تا دوتا میدون اورنور برگشتیم دوستای میم اومده بودن پیشش وشلوغ بود دورش
برگشتیم خونه و دوستم رفت ساعت 11
منم رفتم یه دوش حسابی گرفتم که صبح به برنامه باشگاهم برسم
میم زنگ زد
گفت خوب الان صحبت کنیم؟
گفت این موقع شب چقدر حالت بد بوده که زدی بیرون اره؟
گفتم اره درسته نیاز داشتم راه برم میگه تو امروز ده کیلومتر بیشتر راه رفتی هنوز ذهنت اروم نشده؟
گفتم خوب چی بگم والا
و تشکر کرداون خیابون انتخاب کردم برای پیاده روی امشب که جلو چشمش باشم
گفتم اینطوری امنیتش بیشتر بود برای من
کلی حرف زد
منو قانع کرد باهم موندمون بهتر از جدا شدنمونه
ما هیچ مساله ای مشکلی نداریم فعلا تو رابطمون
فقط من حالم خوب نیست الان برای رابطه
اینطوری نابود میشی با من
گفت جای من تصمیم نگیر
بذار خودم تصمیم بگیرم
منم قبول کردم