امروز میزان اشتهام متعادل بود
شاید بخاطر ارامشی بود که داشتم در تنهایی مزه مزه میکردم!
ظهرکه میم بیدارشد زنگ زد حسش نبود جواب بدم
و همین اینکه میخواستم بهش بگم ما یه قرار مداری گذاشتیم باهم!
که خفه نکنی منو با عشق و دوست داشتنت به خودتم یه فرصت بدی
بعد یکی دوساعت باز تماس گرفت
گفتم اوکیم بهتر از دیشبم
از غذام پرسید که خوردم یا نه معده ام بهتر شده؟
چند ساعت خوابیدم؟
همه ی این جزییات رو هرروز میپرسه و من گاهی حس جواب دادن ندارم
گفتم قرار بود که باهم مدتی صحبت نکنیم ولی از هم بی خبر هم نباشیم
گفت باشه ببخشید زنگ زدم و... یه جورایی باناراحتی گفت
گفتم ببین وقتی یه قرار میذاریم باید بهش پایبند باشیم
یکیمون الان صلاح رو این میدونه که یه هفته ای استراحت بدیم به خودمون
توهم قبول کردی
گفتم باشه منکه چیزی نگفتم و...
وقتی تماس رو قطع کردم
چندتا پیام به این مضمون براش فرستادم که
بهش اطمینان دادم تا هروقتی این سایلنت بودنه طول بکشه
من وارد رابطه جدید نمیشم قصدمم این نیست
مدلمم اینطوری نیست بتونم با دو نفر همزمان باشم
تکلیف ادمها معمولا با من روشنه
تعهد خواهم داشت نه بخاطر اون
بخاطر خودم اصالت و اخلاقیات و انسانیت بابتش منتی هم نخواهم داشت
بهش گفتم این دوری منو بیشتر از تو اذیت نکنه کمتر از تو هم اذیت نخواهد کرد
من تورو از خودم نمیرونم دورت نمیکنم
فقط وظیفه دارم توی این وضعیت روحی مراقب هردومون باشم
دلم نمیخواد بهت اسیبی بزنم تو دوست داشتنی و مهربونی
پارتنر مورد علاقه منی
برای علاقه ات به خودم ارزش قائلم
اما اگر یه تنفس به دوتامون ندیم اگر تجزیه تحلیل نکنیم فکر و احساس این مدتی که باهم بودیم رو
اگر همینطوری یه کله پیش بریم
بخصوص تو که اصلا متوجه این نیستی
6 ماه دیگه یک سال دیگه 10 سال دیگه کم میاری
اصلا با کلی خشم وناراحتی و توقع و آسیب از هم جدا میشیم
و من اینو نمیخوام
بعدم من این یک هفته ده روز هرچند روز هستم کنارت
مثل یه دوست هروقت دلت خواست صحبت کنی درددل کنی کاری داشتی هستم
گفت همه ی حرفات درسته انگار که یه مشاور داره اینارو میگه بهم
و منطقی صحبتت باشه دوام میارم و فکر میکنم
و اگر کاری داشتی بهم بگو واقعا اینطوری حداقل هرچند کوتاه میبینیم همو
میدونم چقدر سختشه ندونه من ی ساعتی کجام دارم چه میکنم
اونقدر که جزییات دور بر منو دوست داره
و اینا بهم الرام میده نکنه میم بدبین
نکنه میم کنترل گر
نکنه میم فلان نکنه بهمان...
غروبی زنگ زدم نون سنگکی برام نون اماده کرد
زنگ زدم اقای احمدی گفت امروز اژانس نیستم و آفم
زنگ زدم به میم که هم اینو بدونه که من قهر نیستم کات نکردم
هم اینکه روش هنوز حساب میکنم و همه چی عادی بین ما
با دوستاش بیرون بود گفت میرم برات میگیرم و میارم
رفت نونها رو گرفت اورد دم درخونشون قرار داشتیم با دوستش بود
گفتم من یه خریدای ریزی دارم میرم تا فروشگاه نزدیک خونه و برمیگردم نونها رو میگیرم ازت
ناراحت شده چرا به من خریدات نگفتی
من انجام میدادم
گفتم میخوام به کله ام هوا بخوره
اوکیم خودم انجام میدم هرکاری نتونستم و یا سختم بود رو میسپارم به تو خیالت راحت
رفتم سیگار گرفتم بعد یه هفته
و برگشتم
داشتم به این فکر میکردم که چرا دلتنگ نشدم هنوز
چرا ایقدی بی حسم نسبت به همه چی؟
اینو درک نمیکنم
داداشی زنگ زد حرف زدیم گفت فردا میره
خریدارو جابه جا کردم
و برا شام سیب زمینی تنوری گذاشتم تو ایرفرایر
و نشستم پای کار استاد همچنان از صبح درگیرشم ولی حالم خوبه
دوساعتم عصری خوابم برد
میم پیام داد برگشتی خونه؟
و میفهمم چقدر در جنگ بوده با خودش یک ساعتی کلنجار رفته بعد طاقت نیاورده پیام داده این یعنی بدبینی؟
مراقبت؟ کنترل گری؟ نگرانی؟
نمیدونم واقعا
فقط هرچی هست یکم برای من و تراپیستم اعلام خطره
دیشب که از نگرانی هام گفتم از الرام های ذهنیم
تراپیستم معتقد بود همشون درستش یعنی این حساسیت ها برای شناخت طرف مقابل لازمه و ضروری
بامامی حرف زدم برگشته بود
گفت رفتم برات یه روسری مشکی خریدم برا مراسم داداش