خلاصه بهاری دیگر بی حضور تو از راه می رسد!
وآنچه زیبانیست زندگی نیست! روزگار است !
گل نیلوفر مردابه این جهانیم
و به نیلوفربودن خود شادکامیم
سقفی دارد شادکامی کف ناکامی ناپدید است....
هر رودخانه ای به دریاچه خود فرو می ریزد و حسرت زنده رود زنده نمی شود رود...
نمی شود آبها را تا کرد و به رودخانه ی دیگری ریخت...
سقفی دارد بهار کف یخبندانها ناپدیداست
دستی برای نوازش و زانویی برای رسیدن اگر مانده است
با خود مهربان باش...
سقفی دارد زندگی کف نیستی ناپدید است...
استاد شمس لنگرودی...
این دکلمه استادرو خیلی دوست دارم
بقول علی من ادم فتح کردن و ول کردن هستم
تا وقتی ادمها برایم غیرقابل دسترس باشند دوست داشتنی هستن!
وقتی فتح شدن از چشم می افتن!
تازه داره تمرکزم برمیگرده سرکار
دیشب 4 ساعت خوابیدم و صبح ساعت 6 بیدار شدم
اون اقا هم دیشب لپتاپ رو خودش اورد من رفتم دو کوچه بالاتر
اصرار اصرار که من خودم میارم لپتاپ هرچی میگم اقا من خودم راننده میفرستم
هیچی دیگه رفتم اون بالا ادرس خونه رو گیر نیاره
یعنی مردم این شهرگاهی از خوبی زیاد هم رو مخ هستن
لگنم درد میکنه و پام عین قلب میزنه درد دارم
و امروز تیر میکشه داروها اثر چندانی رو بدن من نداره
و دیشب زنگ زدم به دکتر یه نوبت دیگه بگیرم
ببینم این دردها کی تموم میشه
به دوست امیر هم پیام دادم نت وسطش قطع شد
ببینم باید چه کنم هنوزم ریپورت MRIنیومده
منتظرم
از دیشب کراش که دیگه بهتر بگم میم، خیلی روی مخه
خیلی پیام میده
بعد گفت اپارتمانشون تازه این هفته خالی میشه بااینکه زندگی کردن تو مجتمع اونا خیلی ارزوم بود
و جای خوب و عالی با امکانات خوبیه
ولی الان موقعیتش رو ندارم واقعا
بعد درباره باباش صحبت کرد که از من خیلی تعریف میکرده
و میخواسته همین طبقه ای که میم خودش ساکنش هست و نزدیک خونه منه رو به من اجاره بدن
گفت اون موقع بابا با وجود مقرراتی بودن و سختگیر و سنتی بودنش
اونقدر شمارو قبول داشت که با وجود مجرد بودن و من و داداشم
میگفت ایشون بیاد بالا زندگی کنه
ادم مطمئنی هست
گفتم به من لطف داشتن
منم درک میکنم داغ پدر اسون نیست
اینو که گفتم فهمید منم پدرمو از دست دادم شروع کرد به حرف زدن
انگار بعد یکسال زبون باز کرده بود جلو یه نفر
میدونم که میم خیلی اهل بیان این مسائل نیست اونقدری که دیگه میشناسمش از دورادور
که ادم مغروری با سیلی صورتش سرخ نگه میداره
داغ باباش زندگیشون از هم پاشونده اینارو راضیه که دوست خواهرشه وباهاشون رفت وامد داره
خلاصه اینطوری هاست که میم نشست کلی حرف زد
من شنونده بودم
هنوز سوگ پدرش تو مرحله انکار و افسردگی وخشم هست
و اینکه در خانواده گفتگو کردن بینشون مرسوم نیست برعکس ما که شورش در آوردیم
بعد پیشنها داد یه روز قرار بذاریم کافه
یا رستوران
من قبول نکردم
گفتم نمیدونم چقدر از من شناخت دارید در این چندسال ولی کلا ترجیحم اینه همین زندگی آرومم رو حفظ کنم
و وارد رابطه نشم بخصوص از این شهر و توی این محله.
بعدش که گفتم نه سکوت کرد و هیچی نگفت هنوز.
پذیرشش با خودش دیگه
بعد با تپل حرف زدیم
در مورد همین قضیه فتح وقدرت طلبی وقله
یه کلیپی فرستاد منو به فکر فرو برد
این مدت من خیلی اشفته طور بودم گویا
و هر واکنش و حرکت امیر روی من تاثیر گذار بوده
یعنی جدای از امیر هرواکنش برادر خواهر خانواده و....
باید روی این قضیه بیشتر کار کنم
و کتاب اوضاع خیلی خراب است از مارک منسون رو شروع کردم
البته یه کتاب دیگه اش هنر بی خیالی رو هم خوندم
کلا بین اینکه مارک منسون یه روانشناس یا حرفاش بی پایه و اساسه شک وجود داره
و کلا منم صفروصدی به قضیه نگاه نمیکنم ولی قلمش رو دوست دارم
از صبح درد حالت تهوع و ضعف دارم
عین زنای باردار لیمو دست گرفتم و بو میکنم که بالا نیارم
از فشار داروهاست نکه من چندین سال هم هیچ دارویی مصرف نمیکردم
از بعد از سری اول واکسن کرونا که من اینطوری شدم
این حالت تهوع وبی اشتهایی گاهی به همون شکل بر میگرده
خونه دیشب خونه رو تمیز کردم و جارو کردم و لاک قرمز زدم
عود روشن کردم
خونه مرتبه
داداش کوچیکه زنگ زد که ماشینشوعوض کرده گفت میخوام ببرمت اصفهان دکتر
گفتم نمیخواد بابا اوکیم طبیعی که درد دارم
هنوز التهاب داره کانال نخاع
و این حالت تهوع هم طبیعی بخاطرهمون التهاب شاید امیر هم میگفت استراحت مطلق
منم که ادم نمیشم
امروز خودمو توی اینه دیدم چقدر لاغر شدم ...
میدونم این روزها هم میگذره....