امیر می گوید دلت چه میخواهد؟
می گویم برویم لنگرود پل خشتی
پل خشتی را در شب ببنیم
زیر باران با آن نورپردازی های چشم نوازش
عین امستدرام هلند می ماند این شهر
امیر می خندد می گوید انگار هزاران سال امستدردام هلند بوده باشد!
امیر می گوید قدیم ها صفای دیگری داشت
الان دیگر خراب شده...
و ادامه می دهد
دلم میخواهد باهم برویم استخر لاهیجان
آنجا کلی راه برویم حرف بزنیم
و شب؟
شب را تا صبح باهم باشیم حرف بزنیم
اصلا برویم دریا برایت آتش روشن کنم
غذا بخوریم
سیگار بکشیم
و من دلسترم را بخورم
اوف تو باز هم حرفهای فلسفی بزنی...
و من حوصلم سر برود و بگویم بس اصلا میدانی که من
فلسفه دوست ندارم
بیا شبیه ادمهای نرمال باشیم
شبیه ملت....
میدانی امیر
من دوست دارم با دوستانم دوباره جمع بشویم
یه روزی که ایران آزاد است
ی از تورنتو بیاید
مغزم را در بیاورد تحلیلم کند
بگویم دیشب سه نفر را به قتل رسانده ام
و اون جوری تحلیلش کند و به من حق بدهد که انگار کار خوبی کرده ام
و همه باهم بخندیم به تحلیل های ی و
فحش های ناجور بدهیم بهم و همه بخندن بابت این همه عشقی
که ما بهم داریم....
و ناهید از ونکور
که تازه زبان فرانسه را در 45 سالگی شروع کرده
که عاشق تاریخ است و بشیند با ان صدای نازک و جذابش
برایمان آرام قصه گذشته را بخواند
بعد ندا بیاید از کلن
عین من بلکم بازی دربیاورد
اون عن هرچه استقلال را درآورده
و من عاشقش هستم
او آدم ساختن است و کیف کنم از مصاحبتش
و حمیدرضا هم باشد حمیدرضا عین پدرم هست
برای همین بهش می گویم پدر
راستی خیلی وقت است خبری از حمید رضا ندارم
هر چندماه یک جاییست و من بهش می گویم تو عین مرغی هستی
که میخواهد تخم بگذارد و تخمش نمی آید و اون غش غش بخندد
شادی هم بیاید
بیاید و بگوید این یکی دیگر ازدواجی است
بعد از 1900 بوی فرندی که گرفته برای 1900مین بار عاشق شده
و حتما دوباره یک جایش را عمل کرده...
اصلا نمیدانم او را ببینیم میشناسیمش؟
علی هم بیاید یه گوشه بشیند و لبخندهای ژکوند تحویلمان بدهد
و عین همیشه که من را می بیند بگوید
باکره به خاک سپرده می شوی دختر فرشته ها لعنتت خواهند کرد...
و همان گوشه بنشیند و به ما گوش کند و گاهی لبخند ژکوند تحویلمان دهد
و اسم تهران که بیاید از جایش بلند شود و کبود شود و کفری شود و فحشی بدهد
و بگوید لعنت به تهران لعنت بهش... یه جای قلبش از خیانت زنش در تهران درد میکند...
زنی که عاشقش بوده روزی....
می شود الف هم بیاید وباهم هم خوانی کنیم ای کاروان ای کاروان لیلای من کجا میبری...
و تمام شعر که را که می خواند چشم از من برندارد...
سینا هم باشد خوب است
سربه سرش میگذاریم از ایتالیا بگوید از مردمش
و اینکه انجا جای ماندن نیست و هنوز هم همانجا مانده باشد!
سینا کمی غر بزند و من بگویم پسرم اشکالی ندارد در عوضشان هر چه مردان ایتالیایی بد باشند چشمکی بزنم
و بگویم زنانشان خیلی خوبند و سینا سرخ شود و همه بخندیم
اه چقدر دلم برایت تنگ شده مژگان برای موهای طلایی بلندت
برای تن ظریفت که هروقت میبینمت حس میکنم میخواهی بشکنی
و محسن که همیشه با عشق نگاهت می کند....
که اگر کفشت لک شد محسن خم شود و ان را پاک کند
عین همان دیدار آخرمان.... که من ذوق کردم از دیدن آن صحنه
مائده و حمید هم باشند
حمید از دوران زندانش بگوید ....
ماهی اما عین همیشه فمنیست وار تیکه بپراند به همتان و اقای ی بحث کند با او
راستی بهروز را یادم رفت
زیاد اب انگور بنوشد و بعد به ما بگوید سیگار نکشید بدم می آید
بگوید آخرش سیگار شمارا خواهد کشت
و ما با او که عین الکلی هاست بخندیم
آن گوشه رضا هم باشد که آتش بسوزاند
و با اون هیکلش قل بخورد بین جمعیت
و نگذارد کسی حرف بزند
و من برایتان آش درست کنم
و تا صبح بگویم و بگویم و بخندیم
و گریه کنیم .... چقدر دلم برای همشان تنگ شده....