حالم بد بود شدید
اخرین نخ سیگار رو دود کردم
و پا درد امانم رو بریده
ولی دردش به چشمم نمیاد
بیشتر برای وطن....
برای مادران داغدار....
کاش امشب میتونستم ساعتی دور از دنیا باشم
هرکی زنگ میزد رو یه جوری دست به سر میکردم
حوصله حرف زدن نداشتم بیشتر شنونده بودم
زنگ زدم به تپل
فقط اونه که میفهمه توی مغز من چی میگذره
اونی که نمیخواد براش حرف بزنی
خودش میفهمه چه مرگته
نشست برام حرف زد
بهم گفت توی چه لوپی افتادم باز
بهش قول دادم پاشم رزومه ام رو اپدیت کنم
گفتم میخواستم برم سیگار بخرم بهت زنگ زدم
گفت پس دیگه سیگار نخر حداقل امشبو
داداشی زنگ زد حالش بد بود بدتر من
اصرار کردم پاشه جان خواهر بره یه دور بزنه قدم بزنه پیاده
داداشی رفت و برگشت بهم زنگ زد گفتم منم تازه پاشدم غذا گرم کنم
میگه روی پات راه نرو به خودت فشار نیار
زدی خودتو ناقص کردی دستی دستی
میگم نه
میدونی باید برگردم باشگاه تنها جایی که دوساعت به هیچی این دنیا فکر نمیکردم همونجا بود
عین اعتیاد
عین مستی...
یکم هم کار کردم رو سایتی که جدیدا دستمه
من برم یکم فیلم ببینم یه چایی بخورم دارم دست و پا میزنم تلاش میکنم حس و حالمو عوض کنم