وقتی خبر اعدام رو خوندم
بشدت اضطرابم برگشت!
نمیتونم بگم این روزها مضطرب نبودم بلکه نادیده میگرفتمش و من سوارش بودم
اما امروز؟ از دیشب اخر شب قشنگ حالم بد شده
و گرفتگی عضلاتم بدتر که میدونم بخشیش عصبی هست و بخاطر اینه چندروز ورزش نکردم و در شش ماه گذشته
بی سابقه بوده که من 5 روز ورزش نکنم!
دیشبم با امیر یه بحث مختصری داشتیم که منجر به عصبانیت اونم شد
کاراییم به شدت پایین اومده علاقه ای به بیرون اومدن از رختخواب نداشتم امروز
و تا 12 توی رختخواب موندم
پاشدم پنکیک درست کردم و تزیین کردم تو بشقاب بامبو قبلا که توت فرنگی میخریدم به ذوقش که صبح پاشم پنکیک درست کنم
بیدار می شدم ولی دیگه ذوقی برای زندگی نمونده 70 روز میشه اره؟
یا بیشتر....
ذوقی برای زندگی در ما نیست
یه چیزی در ما مرده
من به سختی سعی میکردم خودمو بکشونم جلو
به امیدی روزنی چیزی....
حتی دیشب نای گریه کردن نداشتم انگار اشکهامونم خشک شده دیگه
مینویسم موجا الان پریودی اسیب هم دیدی ورزش هم نکردی
این افکار منفی اتوماتیک میان
میخوام شناساییش کنم
یه جواب منطقی به ذهنم بدم
یهو یادم اومد اون شبهای خوابگاه با کیمیا
سراب داریوش
پنجره اتاق من رو به حیاط خوابگاه بود و طبقه دوم یه پنجره خیلی بزرگ
که میرفتم مینشستم لبه پنجره و جاده رو میدیدم
و چراغها رو خاموش میکردیم با نور گوشی یا شمع یا کبریت
فکر کنم هممون یواشکی گاهی گریه می کردیم و تهش میگفتیم دهنت سرویس داریوش
پامیشدیم میزدیم به مسخره بازی
اهنگ پلی شد اشکهام سرازیرشد...
سراب ردپای تو کچای جاده پیدا شد؟
کجادستاتو گم کردم که پایان من اینجا شد؟