فعلا یک عدد موجای بی اعصابم از دیروز
ولی دارم سعی میکنم سرکسی خالی نکنم
تماسهام رو جواب ندادم و این یه لطف بود
صبحم زود بیدارشدم با مربی رفتم باشگاه
اگر این روزها صبح نرم باشگاه عصر رو میپچونم!
به همین راحتی
برای کنترل خودم حداقل کاری که میتونم انجام بدم توی این شرایط
همین سرصبح بیدارشدن به بهانه اینکه برم باشگاه و بهانه اصلی تر قولی که هرشب به مربی میدم بیاد دنبالم میرم باشگاه
همین باعث میشه صبح زود بیداربشم و برم باشگاه
دیروز کلی باقلوا خوردم
نباید این کارو میکردم بدنم به سمت پرخوری روی اورده
البته پرخوری که به سمت جانک فود هست نه به سمت غذای سالم
نرم افزارهای رو سیستم من خیلی سنگین همین باعث میشه ویندوز اذیت کنه
الانم دارم سعی میکنم ناهار درست کنم
امروز هم برم دنبال مودم امروز پیگیری کنم
تنها کاری که دیشب به نظر خودم خوب انجام دادم زبان خوندن بود ولا غیر
----------
داشتم فکر میکردم ایا من دارم شرایط رو عادی سازی میکنم برای خودم؟
این روزها خیلی سعی کردم اضطرابم رو اینطوری کنترل کنم تاحدودی
تونستم کنترلش کنم یه جاهایی وسط دره اویزون بودم
و یه یه خار خودمو وصل کردم چنددقیقه استراحت کردم
مجدد ....
میدونی میگم خوب طناب ول کن بیفت
چیه تهش؟
هیچی ؟ پوچی؟
من نه میتونم به کارما اعتقادداشته باشم نه انرژی نه منجی
مساله من اینه اینا رو همه از یه قماش میدونم
تلاش برای اینکه بگیم زندگی دست خودمون نیست؟
وقتی معنی کلمه سرنوشت رو در دیکشنری اکسفورد میخونی
خیلی جالبه! بهتون
انگاری همه به این سرنوشت معتقدیم یه جایی
نه میتونم قبول کنم حرکت ماه و ستارگان و خورشید در سرنوشتمون تاثیر داره
نه ردش میکنم
نه میتونم بپذیرم که در یه جبر جغرافیای به دنیا اومدم که باید همینطوری سرکنم
یه روزهایی یه وقتهای به خودم میگم بس نیست دختر؟
بس نیست؟
باید یکی بیاد منو از دست من نجات بده
بسکه اذیتش میکنم بسکه تو چالش میندازمش
امیر حرف خوبی میزنه
میگه تو توی فلسفه افتادی بس نیست؟یه سعی کن نرمال باشی عین باقی مردم
این حرفش خیلی درسته