امروز دیگه غروب جمعه دلگیر نیست
چون خانواده رو دیدم
امروزم خان داداش و زن عمو اینا اومدن ناهار
اونارو هم دیدم
مهسا هم همش چسبیده بود به من
و تو گوشم حرف میزد بچه
ناهارم من درست کردم تقریبا میخواستم کمکی به اجی کرده باشم
همه چی اوکی بود
و بعد ناهار هم راننده زنگ زد سامی که میاد دنبالم و میخواد زود راه بیفته
دیگه منم حاضر شدم هرچند مامان سیر نمیشه از من
الان رسیدم و خونه داغونه باید حسابی مرتب کنم همه چی رو
و دوش هم بگیرم برنامه فردامم مشخص کنم
به تپل هم خبر بدم اومدم
به مربی هم اطلاع بدم که صبح بیاد دنبالم
و برم تمرینام رو ادامه بدم
هواهم ابری وبارونی
راه پله رو هم بشورم
وزودم لالا کنم
هروقتی من میرم خونه برمیگردم مامان شب خوابش نمیبره
و دلش میخواد من همیشه کنارش باشم.
امروز زن عمو میگفت داداشی بی معرفت و ۵ بار اومده بندر نیومده به من سر بزنه و...
منم جوابش رو دادم
گفتم لطفا در مورد داداشیم صحبت نکنید
و دوست ندارم کسی پشت سرش حرف بزنه
و ....
بعد الان که رسیدم اجی گفت دمت گرم
همیشه زن عمو پشت سرداداشا حرف میزنه و خبرچینی میکنه
خوب جوابش دادی
همیشه پشت سر داداش محروم حرف میزد
و حرف میبرد و میاورد
بدم میاد از اینطور ادمها
محمدرضا دوباره امروز بهم زنگ زد
و یه سری درخواست ازم داشت و...
از داداش کوچیکه کمک میخواست
میگفت منو با عمو اشتی بده
نمیدونم من دخالت کنم تو این کارا یا نه امشب باید با داداشی صحبت کنم!