من امروز ساعت 5 بیدار شدم
در صورتی که دیشب ساعت حدودا 12ونیم خوابم برد
این اضطراب باعث میشه من تا صبح چندبار بیدار بشم اونم با عرق ریزی شبانه!
دیشب بدترین بود یعنی خیلی خیلی شدید پرش خواب داشتم و عرق ریزی شبانه
ولی بااین وجود به موقع بیدار شدم و دوش گرفتم و حاضر شدم قبلی که مربی بیاد
که پیام داد خیلی هنوز هوا تاریکه ساعت 7 بریم
یعنی فحش عالم رو بهش دادم تو دلم:((((
بعد که دیگه سعی کردم یکم بخوابم که خوابم نبرد و
یکم ت ویوتیوب زبان خوندم تا 7 که دیگه مربی اومد بعد تنها بودیم دیگه
یهویی چشاش پر اشک شد
گفت خسته شدم و زندگیم رو دیگه دوست ندارم دلم میخواد جدا شم
اما بچهام تو سن حساسین
من تاامروز فکر میکردم چقدر ادم سرخوشیه
و کلا خیلی هم به خودش میرسه
بعد در این موارد سوال نمیپرسم
گفت که شوهر زیادی درون گرا و ارومه وهر چند وقت یبار چیزی شبیه افسردگی میگیره
و کلا ارتباط برقرار نمیکنه
و تو تامین هزینه های بچها و من هم خساست به خرج میده
یعنی شروع افسردگی هاش مال دقیقا وقتی که ازش پول طلب میشه
و...
منم سعی کردم شنونده خوبی باشم
یه ربع به 9 تموم شدم من
و گفتم پیاده میرم خونه
دیگه نموندم تا 10
اینطوری تایمم سیو میشد
امروز همش مربی میگم پک هاشو نگاه:))))) تازه حس ورم داشتم امروز خیلی پک هام مشخص نبود
تو راه هم از تو کوچه تره باری های مورد نیازم رو خریدم و اومدم
خونه و خریدها رو جابه جا کردم و مقداری رو شستم و
یکم استراحت کردم
و به تپل پیام دادم و کارا امروز رو فیکس کردیم و ....
به عمه زنگ زدم و عمه و زن عمو و دختر عمو اینا میخوان برن کربلا
دیگه زنگ زده بود خداحافظی کنه ازم
عمه خیلی منو دوست داره
کلا عاشق منه عمه منم این عمم رو دوست دارم خیلی با محبت
گفت بعد سفر که برگشتم میام چندروزی پیش مامانت
این عمم شوهرش فوت شده بنده خدا
محمدرضا هم بهم زنگ زد بانک یه مبلغ بالایی به حساب من اشتباه واریز کرده بودن
باید میرفت به حساب اون
بعد دیگه یکم حرف زدیم دلم واقعا برای عمه جون گفتناش تنگ شده بود
گفت رادمهر 5 کیلو شده و تپلی شده
ولی شبا نمیذاره ما بخوابیم
گفتم خوب به خودت رفته تو هم نمیذاشتی کسی شب بخوابه بسکه گریه میکردی
بعد یهو یادم اومد انگار دیروز بود این بچه گریه میکرد و ما نمیتونستیم ساکتش کنیم
و چقدر عمر زود میگذره و چقدر ما زود پیر میشیم
مبلغ رو زنگ زدم بانک انتقالش بدن به حساب محمد
و دیگه گفت که خونه اش رو جابه جا کرده و رفتن شهر خانمش
اینو گفت از ته دل خوشحال شدم که دیگه نزدیک زنیکه نیست که تو زندگیشون دخالت کنه و اذیتشون کنه
مامی هم دیشب خیلی گلایه کرد
که چرا نمیای یه سر بزنی و ....
اخه داداشی اینا پریروز رفته بودن ولی من کلاس داشتم نتونستم برم
و اخر هفته یه برنامه بذارم حتما برم دیدنش
خودمم دلتنگم نیازمند اغوششم.
نازی هم پیام داده که چرا دیروز نیومد خونم:(
یادم رفت حسشم نبود
کیا میگه دلتنگ امیر نیستی؟
میگم خوب منم به وجودش کمی عادت کرده بودم ولی نه اونقدرها
حس خوب رابطه و ارامش رو دیگه این اواخر حس نمیکردم بسکه نروس هستم
من باید متمرکز بشم رو کار و اهداف خودم اینطوری راحتترم.
دیشب دیگه سعی کردم مصرف سیگارم رو کم کنم
و فقط یه نخ کشیدم.