اسماعیل چه جوان هایی....
این دوسه روز روحیه ام زیر صفر
و انگاری مردم و به زور جسمم رو یدک میکشم
چت های خواهرش...
عکسا...
کشته شدن ....کشته شدن با مردن فرق داره خیلی فرق داره...
دیروز اجی اومد بنده خدا خودش از بیرون غذا گرفته بود
من اصلا توان مهمون داری نداشتم
نتونستم دوکلوم باش حرف بزنم
عصرم که کلاس داشتم باهام اومد از اون راه رفت خونه داداش بچها منتظرش بودن
شامم که زن داداش زنگ زد بعد کلاس توهم بیا اینجا
تا 11 اونجا بودیم
اخرشم بچها کلی اصرار شب بمونید
من حال نداشتم اجی هم گفت نه اومدیم خونه
شبم زود خوابم نبرد
صبح با چشای قرمز و ورم کرده از گریه و خشم
بیدار شدم
هنوز ورم داره و پلک میزنم درد داره
کابوس میبینم همش
کاش تپل بهم نگفته بود کاش عکسا رو نمیفرستاد
امیر هم دیشب همین حال منو داشت
اچی رو صبونه دادم و رفت مدرسه بچهابهشون قول داده بود بره بهشون سر بزنه
ناهارم جوجه گذاشتم ببینم میتونم درست کنم
یا نهایت خود اجی درستش میکنه
من برم به کارای شرکت برسم
تنها چیزی که دیروز تونست یکم بهترم کنه
فعال بودنم تو کلاس زبان دیروز بود و ارتباط خوبی که با استاد شکل گرفت
از اون حالت خجالت طوری در اومدم و دیروز فقط من فعال بودم وجواب استاد رو میدادم
همون یکم بهترم کرد .