دیشب نصف یه کتاب رو خوندم
دو قسمت یه سریال جدید رو که تو سیستمم بود دیدم
صدای گلوله میومد و فریاد
چون خونه من نزدیک فرمانداری
هیچی از استرس و فکر و خیال و نگرانی بیدار بودم
حتی داروها هم اثر نکرد که منو بخوابونه
دیگه نت ساعت 1 اینا وصل شد
رییس پیام داده بود
جوابش دادم
گفتم نتم قطعه این روزها نمیرسم کارا رو انجام بدم
گفت اوکیه و یه سری از گزارشها رو که داشتم واسش فرستادم
بعد با امیر چرت وپرت گفتیم و خندیدیم تا 4 صبح
اینکه دعوا نمیکنم باهاش اینکه همش یه حالم
اینکه انگاری بین یه بی حسی مطلق دست وپا میزنم
راستش رو بخواید بهش حس انچنانی ندارم
ولی ازش بدمم نمیاد از مصاحبتش لذت میبرم
دیشب حرف زدیم دیدم از صداش خوشم میاد
از صدای اروم و سردش که به زور و تلاش باید بشنویش
برعکس همیشه که از صدای گرم و خش دار و مردونه خوشم میومد
از این صدای اروم و درون گرا که سردی و گرمی و حسش معلوم نیست خوشم میاد.
من بعدش کابوس دیدم تا خود ساعت 7
خواب داداش و فوتش رو میدیدم و ایقدی صداش زدم و داد زدم و جیغ کشیدم
و فریاد و صدا و دلتنگی
که با صدای خودم بیدارشدم وامروز تولدشه
تولدش بود
روانی کنندست امروز برای من
یاد تولدش افتادم پارسال که پیشش بودم
همیشه از این قرتی بازی هابدش میومد
و از عکس گرفتن و فیلمم هم متنفر بود
ولی خوب برای دل فاطیما این جور موقعها چیزی نمیگفت
بغلش عکس گرفتم و هست هنوز
چقد دلتنگشم داشتم میگفتم داداش دلتنگتم داداش دلم برای بغلت تنگ شده
برای بوسیدن
داداش من دلم تنگه چه کنم
ناله میکردم
تبدیل قهوه ساز خراب شده بود و به صاحبخونه گفتم اونم تبدیل برق گشت تو خونه اش نداشت
با بدبختی یکی قبلی نیمه سوز بود رو نگه داشتم یه دونه قهوه بخورم
سرم داره میترکه از کابوس از بی خوابی از قهوه ای که دیر رسید بهم
از خودتون مراقبت کنید لطفا