خوب خوب
بالاخره تو صحبت با داداش
به مرحله ای رسیدم که بتونم در باره رابطه هام درباره چیزی که میخوام
صحبت کنم
بگم من ادم اینطوریم مدلم اینه
و اون برگرده بهم بگه واقعا نامیدم کردی که داری از من اجازه میگیری
دختر این زندگی خودته حقته
هرکاری دوست داری باهاش بکنی
اصلا چه برسه قضیه ازدواج که باید حتما یکسال با طرف دوست باشی
بری بیای سفر بری
تا بتونی تشخیص بدی باهم میتونید زندگی کنید یا نه
و....
دیگه درباره دکتر بهش گفتم
امروز رفتیم باغ پرندگان
بعدش رفتیم رستوران شب نشین من بالاخره تونستم پول غذارو حساب کنم به زور و فشار
خلاصه اینطوری شد که بعدش اومدیم خونه و من و دکی باهم خیلی تصویری حرف زدیم
خوب من میدونستم داداش بیدار
و کلا خیلی حرف زدیم از هردری
کلی چایی خوردیم باهم
اونم عین من چایی خوره
بعد داداش گفت بریم بیرون؟
گفتم نه من تا ساعت 8 حرف بزنم بعد بریم بیرون
دیگه تا 8 حرف زدیم
بلیطمم اقاهه تماس گرفت اوکیش کرده بود واقعا دمش گرم
بعدش دیگه رفتیم بیرون و اینا که داداش بحث کشوند سررابطه و اینکه چرا من با نازی اینا ایقدی صمیمی شدم؟
گفتم به نظرم وابستگی تو توی این سن به رفیقات درست نیست
وابستگی اونام به تو درست نیست
پای تو بسته میشه اینطوری از طرفی ما فامیلیم اینطوری مدل رفاقتتون به ضررتونه
شاید یه روز دشمن شدین؟
البته عصری نازی زنگ زد لیلا هم زنگ زد
و کلا داداش حواسش بود وسط مکالمه با دکتر قطع کردم جواب اونا رو دادم
هیچی دیگه
حرف زدیم گفت من به خودم اجازه دخالت نمیدم فقط میخوام فکر کنی
یه تصمیم درست بگیری
دیگه درباره دکتر حرف زدم و به دکترم گفتم میخوام به داداش بگم
داداش گفت تو این کمترین حقته که با کسی باشی که دوست داری
سفر بری
رابطه داشته باشی و....
دیگه هیچی خیالم راحت شد
دکی هم خیالش راحت شد که
تو این دوران که قرار همو بشناسیم و دوست باشیم
داداش من میدونه و برا سفر اینا مشکل ندارم .
خلاصه همینا یعنی یه کوه از رو دوشم برداشته شد
بعد رفتیم گز و سوغاتی خریدم برا مامان اینا
کت نارنجی هم پوشیدم از این کتهای مدل دار و لش هست
خیلی خوشگل بود تو تنم داداش دوست داشت منم دوست داشتم خودم