امروز یه روز فوق العاده بود واسم
یه روز که هر چندسال یکبار یه ادم نصیبش میشه
ساعت 9 ونیم ملیکا دم در خونه بود و ایقدی ما همو بغل کردیم گریه کردیم و همه تو خیابون نگامون میکردن
فکر میکردن 40 ساله پیش همو دیدیم خوب حق داشتیم ده سال گذشته بود
از اون خوشی ها یعنی هیچ وقت ادم به اون سطح از صمیمت تو زندگی هامون برنمیگرده
که ما سه چهار نفر باهم قاطی شده بودیم ویه خابگاه بود و ما چهارتا
شبا تاصبح بیدار میموندیم و اهنگهای قدیمی گوش میکردیم و و دیونه بازی درمیاوردیم
یا من چون صدام خوب بود مامور خوندن کتاب بودم شبانه واسه بچها
بعد یه جاهایی مثلا تو کتاب اول شخص بود نویسنده میگفت دستمو گرفت و مثلا منو بوسید
من اونجا بچها رفته بودن تو حس میگفتم ببنید من نیستم لبای من نیستا
ایقدی مسخره بازی در میاوردیم
فیلم میدیدیم و نقد فیلم داشتیم
یعنی هیچ وقت هیچ وقت اون دوران برنمی گرده به زندگیم که چقدر تو اون سه ترم خوش گذروندیم ما همش هم
خوشی های سالم
زدیم رفتیم کافه ای که ملیکا رزرو کرده بود صبونه خوردیم و هی قربون صدقه هم رفتیم هی همو فحش دادیم
وبعد رفتیم سی وسه پل نشستیم عین خر یه پاکت سیگار کشیدیم منم که بعد مدتها سیگار دیدم عین ندید بدید ها بااین ریه داغون
سیر کشیدم
و گریه کردیم و خندیدیم و
حرف زدیم تا دو
که دیگه من باید میومدم خونه
داداش زنگ زد گفت ناهار روگذاشته کی میرسم؟
یعنی خواهرش اومده پیشش همش زحمتم واسش:)))))
دیگه ملیکا رسوند منو قرار شد سری های بعدی اومدم هماهنگ کنیم بریم خونشون
ایقدی حال دوتامون خوب شد ایقدی حالم خوب بود
هی ملیکا پیام میداد میگفت رو ابرام تو اینجایی؟
با داداش حرف زدیم عکسامون نشونش دادم
و بعد دیگه
تا اومدم داداشی ناهار کشید
و بعد ناهار خواستم بخوابم که باید کارای شرکت انجام میدادم
و ساعت 6 هم زدیم بیرون رفتیم میدون امام و چهارباغ که من کیف کردم
اصن حس خرید نداشتم
و هرچی داداشی این دوروز اصرار میکنه میلی به خرید ندارم
دیگه اخراش یه کت نارنجی خریدم یه کیف مجلسی کوچیک شیک
خلاصه حالم خیلی خیلی خوبه
خداروشکر این حال برا همه ارزومندم:))))
منی که اصلا اهل عکس گرفتم نیستم
به اندازه هزار سال عکس گرفتم این دوروز:)))))))))