بازم با سردرد بیدار شدم مثل آدمهای مست!
بعد یه قابلمه قهوه میخورم
بعد خدا نکنه یه چیزی اول صبح کار نکنه!
امروز لپتاپ قاط زده تا همین الان درگیرشم نزدیک دوسه ساعته
دیشب یه بحث بدی با تپل داشتم
میگه تو مغروری
بهش رک و راست گفتم ببین من همینم نمیخوام رابطه داشته باشم به کسی
حداقل با تو!
فقط همکاریم
غرور داشتن یا نداشتنم نباید برات فرق داشته باشه درگیر من نشو
خلاصه یه بحثی شد البته نه با ناراحتی من بسیار با ارامش باهاش بحث کردم که اقا نظرت به تخمم نیست
تراپیستم میگه که باید یه رابطه رو شروع کنی
حالا من خودم اصلا امادگیشو ندارم
مثلا پاشم برم به پسرهمسادمون سیگنال بدم:))))
ولمون کن عامو
امروز یه کاری بوده باید من به بچها تحویل میدادم دوماه منتظر منن
یادم رفته بوده
تپل دیشب ویسشون برا من فرستاد که اینا منتظرتن هیچی دیگه امروز که من باید اینو انجام بدم
سیستم خراب شده و داره بازی در میاره
حوصله ویندوز عوض کردنم ندارم
خوابم میاد زیاد
ناهار ندارم
حس غذا درست کردنم ندارم
الان فهمیدم علت حال بدم
استوری های خانواده بود همشون عکس داداش
وسط یه باغ پر از گل های زرد و قرمز
الان یعنی توی بهشت؟
یا ادم با مرگ تموم میشه؟
دلم میخواست این مسافر برمیگشت
بیشتر از بابا دلتنگ داداشم
انگاری غم نبود بابا از یادم رفته و یه غم بزرگتر جاش رو گرفته
سردرد بدی گرفتم از صبح
رفتم تو آفتاب پایین پله ها نشستم
یخ بدنم باز شه
ولی نشد
به تپل پیام دادم سیستمم مشکل پیدا کرده
وبه بچها بگو یه روز دیرتر میرسه دستشون گفت حله
هیچی دیگه همین غرغرها