دیروز یکی از غمگین ترین روزهام بود
جدایی از داداش
برای منی که حساس و شکننده ام این روزها رفتن داداش توی این موقعیت شایدکاری ترین ضربه باشه
دیروز که فهمیدم میخواد امروز بره خیلی غمگین بودم اشکم دم مشکم بود
و دنبال یه دلیل برای خوشحالی گشتم و بستنی تو فریزر بود شد دلیل خوشحالی روزدومم!
هرچند کوتاه
و همش منتظر لحظه ای بودم که داداش بیاد و خداحافظی بگیره
وقتی شب اومد هردوتامون سعی کردیم عادی باشیم یکم حرف زدیم
نگرانی هاش رو ابراز کرد گفت چرا خودتو حبس کردی و فقط به داداش و رفتنش و حواشیش فکر میکنی؟
زندگی کن
فکر کن تو یه جزیزه ادم خوار هستی و باید مراقبت خودت باشی فقط خودت مهمی
و من نگرانتم اینطوری
میخوای من نگران نباشم خوشحال باش زندگی کن
وقتی روبوسی و بغل و خداحافظی کردیم خودشم روشو ازمن برگردوند که اشکاش نبینم و من درو که بستم نشستم پشت درو زار میزدم
همین سختمه نبودش رفیقم بود
رابطمون توی این سه سال یه شکل رفاقت گونه ی امنی داشت مشاورم بود. دلخوشیم بود
و دیشب حسی که تجربه کردم یه غم اصیل بود
حس تنهایی هم داشتم ولی میدونستم مغلطه ذهنه همش
امیدوارم براش موفقیت و خوشحالی از زمین و اسمون بباره
سعی کردم یکم مدیتیشن کنم وزود بخوابم
و که تقریبا هرچند سخت ولی حداقل 1ونیم خواب بودم دیگه
و وسطشم زیاد بیدارشدم تا صبح ولی موفق شدم بدون حس خستگی و کسالت ساعت 8ونیم صبحم رو شروع کنم
دوباره به برگشتم به گروه لیلا و نازی
و دیگه بس بود تنهایی
فکرکنم بتونم همراه دوستام هم تنهایی داشته باشم خلوتمو داشته باشم
یه کاری رو تحویل دادم و ازخودم راضیم برم برای انجام کارهای شخصیم تا تیم هم کم کم بیدار بشن و نظرشون رو کار من اعمال کنن
من برم که کلی کار دیگه دارم