مرگ عزیز سختتر از اینه گوشه رینگ گیر افتاده باشی و میدونی با یک ضربه کارت برای همیشه تمومه.
خونه شبیه اشغال دونی شده همه وسایل توهم ریختن توی این چند روز
ومن قادر نیستم که خونه رو مرتب کنم
امروز دیگه توان از رختخواب بیرون اومدن رو هم ندارم
و میدونم افسرده شدم
و این حالم با حجم غمم طبیعی
پذیرفتم که چندوقتی زندگی نخواهم کرد
و همین پذیرش بهم کمک میکنه احتمالا که زودتر روند سوگ رو طی کنم
امروز دختر دایی میخواست بیاد دنبالم که بریم خونمون و سرخاک قبول نکردم
گفتم شاید شب جمعه با داداش اومدم
فاطیما دیشب زنگ زد گفت علی داره میاد و حالش بهتر بود
اونکه باشه خیالم راحته که با کسی بیرون نمیره جز علی از طرفی به نزدیک شدن زن های اون مجلس به علی هم نگرانم
شاید توی این حالم نباید نگران باشم
وفقط تمرکزم روی خودم باشه و بپذیرم فاطیما بزرگ شده رضا بزرگ شده
و خودشون باید تصمیم بگیرن ...
دختر دایی تشویقم میکنه و کنارمه و میگه توی وبلاگت بنویس
دارم سعیم رو میکنم بنویسم حرف بزنم از افکارم.