حالم اصلا خوب نیست.
حال هممون بده
ولی حال من و داداش یه جوری بدتر بده
احساس گسستگی شدید نسبت به خانواده ام دارم
حس اینکه حسی به هیچ کس و هیچ چیز ندارم
و تماسهای مامان با من کم شده حتما اونم همین حس رو داره
و بخصوص حسی به فاطیما و محمدرضا ندارم عین غریبه هان برام
به زور بهشون محبت و توجه میکنم ویا بغلشون میکنم
دیروز داداش بهم زنگ زد گفت که من نیم ساعت دیگه میخوام برم شهرمون میای؟
گفتم اره میام
و پاشدم لباس پوشیدم دو دقیقه هم نشد و اون نیم ساعت انتظار تا داداش بیاد برای من یکسال گذشت
عجیب بی صبر شدم و انتظار صبر ندارم دیگه
داداش هم گیج تر و سرگردون تر از منه و نگفت قرار بمونیم لباس بیار و...
حتی تو راه هم بهم نگفت!
یعنی اصلا باهم حرفی نزدیم داداش شجریان گذاشته بود عین همیشه که من حض میکردم
صورتمو برگردونده بودم وبه سمت چپ نگاه میکردم و آروم اشک می ریختم جز سلام هیچ حرفی نداشتیم باهم
وقتی رسیدم در باز بود و اجی رو صندلی پشت در نشسته بود لباس پوشیده بود میخواست بره خونه داداش
تا دیدمش فقط اشک ریختم
گفت حالت بده هنوز؟ اونم گریه اش در اومد
رفتیم داخل گفت میخوای غذا بیارم بخوری ؟ گفتم نه میلی به هیچ غذایی ندارم
داداش گفت خوب اگر میدونستم اینطوری حالت نمیاوردمت
گفتم نه اوکی ام
و بعدش رفتیم خونه داداش از اونجا هم رفتیم سرخاک
اون چیزی که اذیتم میکنه اینه خونواده زن داداش خیلی زود با این مساله کنار اومدن
و حالشون خوبه و میگن و میخندن
و من که میرم اونجا نه خبری از ماتم هست نه سوگواری
من میرم اونجا که سوگواری کنم آروم گریه کنم یاد داداشم کنم ولی اونقدر اونا هستن و میگن و میخندن که معذب میشم
این حس رو داداش و مامان اینام دارن
سرخاک تازه داشتم خودمو خالی میکردم با داداش حرف میزدم که زن داداش گفت پاشین بریم چون نگران داداشش و خواهرش بود که میخواستن برن مغازه هاشون
دیگه ما اومدیم خونشون من گفتم منو ببرین خونه قدیمی
آجی هم گفت اره بریم خونه قدیمی
میخواستم با اجی تنهایی سوگواری کنم این مدت خیلی نشد حرف بزنیم
دردی که منو اون تجربه میکنیم یکی هست
درد مشترکی که هردومون رو داره میسوزونه
خوب داداشام یه جوری باهم عزا داری میکنن و مردونه سوگواری داشتن یا حرف زدن و... ندیدم هم اختلاف نظری داشته باشن
امامن و آجی برادر از دست دادیم درد خواهر که برادر از دست بده فرق میکنه با برادر
دیگه رفتیم خونه قدیمی و نشستیم به حرف زدن و مادر هم بود
خداروشکر مادر خدا بهش صبر داده
و آرامشش بیشتر از ماست خواب و خوراکشم خیلی نرمال و عین سابق
اما من وآجی یه جور ناجوری از بین رفتیم تقریبا
من به هرغذایی حالت تهوع دارم
بااینکه علایم کرونا کمتر شده در بدنم
حرف زدیم آجی پر از خشمه از زن داداش بابت رفتاراش با داداش در روزهای اخر
و میگه چرا بیمارستان خصوصی نرفتن عین همیشه
داداش که پول داشت و... و اینکه چرا زن داداش اینطوری با دااداش بد تا کرد روز های اخر و....
منم خشمش رو درک میکردم و خودمم اون خشم رو پنهان کرده بودم
سوالات و خشمی که دختر دایی هم از داداش داشت همینا بود چرا مثل همیشه بیمارستان خصوصی نرفت؟
خوب من علتش رو میدونم که داداش خودشو رو فدای محمدرضا و مشکلات مالی این اواخرش کرده بود و درگیر مراسم فاطیما و جهاز
و خودشونن اینو میدونن که اگر مشکلات محمدرضا نبود داداش الان بود. بیشتر از خطای پزشکی خودکشی تدریجی بابت عقب انداختن نوبت دکترش
تو دوماه پایانی و نرفتن به شیراز درگیری مشکلات محمدرضا شدن بود که بی توجه شد به خودش
ولی بیانش درست نیست عذاب وجدان دادن به محمدرضا درست نیست از طرفی داداش خودش انتخاب کرد
انتخاب کرد فدا بشه همین
یااینکه فکر نمی کرد به قیمت جونش تموم بشه یا نه فکرشو میکرد که همه ی کاراش کرده بود! همین
حتی اجی با وجود مذهبی بودن زیادش از خدا هم خشم داشت
و بعد ماجرای دیگه ریخت و پاشهاییی که هست
خواهر برادرهای زن داداش و مادرش همچنان شب وروز اونجان تااینجاش عالی
ولی اینکه شام و ناهار وصبحانه اونجان دیگه بی انصافی داداش که دیگه نیست مثل همیشه اینارو ساپورت کنه
هزینه مراسم حدود 60 میلیون شده که داداش ها خودشون پرداخت کردن
ولی از این به بعد خوب تاحقوق داداش بیاد چندماهی اینطوری باید طی کنن هرچندما تنهاشون نمیذاریم و داداش خودش حدود 300 میلیون تو حساب فاطیما داشته
که برای اقساط و... جهاز فاطیما بوده که زن داداش میگه نیست یعنی میگه تموم شده
واقساط هم داداشا میگن اوکی تا جایی تا حقوقش بیاد ما پرداخت میکنیم مثلا یکی دو وام داداش به نام داداش سومی هست
که اون روز تو راه بهم گفت خوب شد من بابت این وامها هیچ وقت سفته یا چک از داداش نگرفتم که الان شرمنده باشم و خودش اصرار داشته به من چک بده بابتش
که این وامها برا ورشکستگی محمدرضا بوده و داداش اینا برا کمک گرفته بودن برا داداش همین
من میبینم همشون شام و ناهار اونجان و سامی و ممد خرید میکنن عصبی میشم که داداشای زن داداشم دست تو جیب برای خودشون نمیکنن
واینام رودربایسی دارن بلد نیستن نه بگن
من حالت تهوعم بیشتر شده و کم اشتهاییم
چون خیلی چیزهارو که نادیده گرفتم به چشم مامان اینا اومده
و زن داداش کلی گلایه کرده بابت من و بودنم در بیمارستان کنارشون و اصرارم به دکتر رفتن!
دلیل این حرکت و حرفش درک نمیکنم اصلا
با دختر دایی که حرف زدم گفت خوب چرا باید از تو ناراحت باشه؟ مگر تو تلاشت غیر از این بوده که برا همسر اون و داداش خودت تلاش کنی؟
واقعا تک تک حرفهای محترمانه و به دور از تنش بود
و خواسته داداش هم بودن من بود بودن من کنارش و بخصوص دکتر رفتن باهاش
من چیزی نمیگم چون فقط میخوام این روزها بگذره و میگم زن داداشم داغ داره همین
هرچند منم داغدارم و نقش خواهر و داغدار بودنش خیلی تو عرف ما مشخص نیست
نقش همسر و دختر و مادر مشخص ولی هیچ وقت دیگه نوبت به دلداری خواهر نمیرسه
ودرصورتی که عشق خواهر به برادر خیلی عمیق و مادرانه تر و دخترانه تره
از طرفی خوشحالم زن داداش داره سریع از سوگ دور میشه و بهتر شده بود حالش
فاطیما هم همینطور و موهاش رو مدل داده بودخوشحال شدم
خودم هنوز توی این 11 روز موهام رو شونه نزده بودم تااین حد حال روحیم بده
دیگه اینطوری گذشت و شب موندنی شدیم داداش گفت من میخوام بمونها!
شب رفتیم خونه داداش که من رفتم طبقه بالا خونه محمدرضا یکم با عروس حرف بزنم
چون تاحالا توی این سه سال ازدواجشون من هیچ وقت خونشون نرفتم دلیلشم محبوبیتم بود و اینکه زن داداش دوست نداشت
منم علاقه ای نداشتم عروسش رو باهاش صمیمی شم همونطوری که علاقه ای ندارم با عروس داداش بزرگه صمیمی شم
دیگه رفتم یه سر زدم و حال نی نی رو بپرسم چون باردار
و حالش خداروشکر خوب بود کلی حرف زد و درد دل و نگرانی داشت که به حق بود
میگفت دیگه بابا نیست من نگرانیم بیشتر شده
بعدش یکمم پایین نشستیم باهم من گفتم منو ببرید چون همش خنده و شوخی مجلس
رفتیم با داداش یکم خونه قدیمی نشستیم و بعد رفتیم خونه خودمون
صبحم من دوش گرفتم به زور اجی میگه عین چی موهات چسبیده بهم برو دوش بگیر شونه بزنم موهات رو
واقعا تعجب میکنم از خودم من ادمی بودم که شیک و مرتب بودم همیشه هیچ کس منو شلخته ندیده یا بدون یه ارایش ملایم
ولی الان تو اینه نگاه نمیکنم دیگه حالم بهم میخوره از همه چی
ناهارم اجی خونه خودمون غذا درست کرد بعد زن داداش زنگ زد به داداش که ناهار بیا پیش ما منتظرتیم داداشم حوصله نداشت سرسفره بود
ولی دو لقمه خورد ورفت
اونم بدتر منه حالش
سرگردون هی از صبح زنگ میزد میخوایم بریم اماده باش و ناهار نمیمونم بعد در نهایتم نیومدیم تا 4!
مدامم به مامان اینا میگفتم بابا این قاطی کرده حالش بده از دیروز همینطوری رفتارش
مامان میگفت نه چشه مگه بعد خودش دید اصلا معلوم نیس داداش چشه پارسینا مریضه ول کرده اومده اینجا و من اصرار برگردیم
اون میگه نه بمونیم باز میگه نه میریم باز مونده شب خوابیده صبحم که اونطوری
بهش میگم شبیه اونایی که میخوان مواد بخرن میگه چطور میگم عجیب غریب رفتار میکنی خوب چته تو
هیچی سکوت میکنه دل نمیکنه از شهر وداداش نکه انتقالیشم درست شده یهویی بهم ریخته
سرخاک دوست دوران بچگیم با شوهر اومده بودن دیدن من این همه راه از کجا اومدن بنده خدا یکم حرف زدیم
که داداش اومد صدام زد بیا بریم دیگه
داداش بزرگه هم از بوشهر تنهایی اومده بود
و گل و کیک اورده بود کلا موهاش سفید شدن این چندروز بعد مرگ داداش
بوسیدمش تبریک روز پدر و گفتم و دیگه طاقت نداشتم بمونم
من که وسیله نداشتم همه چی تو ماشین بود از همون بهشت زهرا برگشتیم دیگه تو مسیر هم هیچی بهم نگفتیم من و داداش
تو دنیای خودشه من بدتر اون
دیگه نمیتونم اون نقش وصل دوز خانواده رو اجرا کنم نمیتونم لینک بشم باهاشون
نه میتونم لینکشون کنم
بعد که رسیدم خونه پام لیز خورد افتادم زانوم ورم کرده یکم اجی زنگ زد حرف زد و غرغر کرد
به زور بیدار خودمو نگه داشتم که نخوابم بخوابم دوازده شب بیدار میشم و دیگه تا صبح باید تحمل کنم