دوروز نخوابیدم
ریه های داداش آب آورده
من که خودم اضطراب بهمن رو داشتم الان بدتر شدم
نه خواب دارم نه خوراک
داداش گفت بیارید بیمارستان فوق تخصصی که قبلا کار میکردم
آوردنش اینجا و بستری هست الان منم کنارشون بودم و غذااینادرست کردم بردم
با دکترش صحبت کردم توضیح کامل داد
و گفت فعلا شرایط یکم بین بد و بدتر هست
کلیه هاش که کار نمیکنن و فشار روشون زیاده دیابت و بیماری قلبی هم مزید علت شدن
و تنها کاری که میتونیم باعث آسیب بیشتر به کلیه هاش میشه
ولی تنها راهمون همینه
و خیلی دکتر وپرستارهای بخششون خوب و مهربون وبودن وبسیار درک بالا
گفتم دوسه روز دیگه عقد دخترش اضطراب و استرس زیادی هم داشته
وداره میخواد به مراسمشون برسه
گفتا مطلقا تا 48 ساعت دیگه نمیتونیم نظری بدیم درخصوص مرخص شدنش
الانم به زور نگهش داشتیم و بره قطعا دور از جون باعث مرگ میشه
منم رفتم گذاشتم کف دست خودش و خانمش که هی اصرار ما فردا امضا می دیم از بیمارستان میریم!
اینقدر عصبیم از دست زن داداشم که دوست دارم کله اش رو بکنم
تو 20 سال درگیر مریضی داداش و بیمارستانی
اونوقت توضیح به این مهمی رو داری قایم میکنی و به داداش نمیگی؟ میگی عقد دخترم واجبتره؟
خوب بذارن یه وقت دیگه
مهم جون داداش منه نه هیچ چیز دیگه ای
داداش هم که از من شنید زن داداش اخم کرد که چرااومدم اینو گفتم
و میخواست فردا داداش رو به زور مرخص کنه
بازم تاکید مجددکردم که خواهشا سرخود کاری نکنید 48 ساعت به دکترا مهلت بدید که کنترل کنن بیماری رو
دکترش گفت تحت هیچ شرایطی ایشون بیماری نیست که مرخص بشه وبره خونه این داروها داروهای بیمارستانی هستن
و اصلا نمیشه بهشون دارو رو توی خونه داد اینجا باید تحت مراقبت ویژه باشن تو سی سی یو
الهی بگردم چقد سخت نفس می کشید یک ماه اینطوری بوده حرف نزده بخاطرفاطیما
چقد نگرانم
از بیمارستان که زدم بیرون تو آژانس که نشستم اشکام سرازیرشدن دلم میخواست بهش بگم توی شهر دور بزن
تا اشکام تموم شن
هیچ کس رو نداشتم که بتونم گریه کنم پیشش غر غر کنم
حتی نازی و لیلا هم نگرانم بودن زنگ میزدن و گفتن از بیمارستان بیا خونه یکی از ما
خونه هاشون نزدیک بیمارستان
گفتم نه
دلم نمیخواست گریه ام رو ببینن.
دیشب تا صبح نازی باهام حرف میزد و از نگرانی هاش برای من میگفت
نگران بود قید استقلالم رو بزنم
یکی از نگرانی های خودمم هست
من همیشه دلم می خواد توی بهمن هیچ کسی کار به کارم نداشته باشه زندگی رو تعطیل کنم
حرف نزنم با هیچ کسی هیچ کس
مطلقا هیچ کس
و امسال و پارسال این فرصت رو نداشتم که تنها سوگواری کنم و تو غم خودم غرق بشم
امسالم اینطوری دلم میخواد امشب بخوابم وقتی بیدار میشم بهمن تموم شده باشه