بالاخره دیشب بعد از مدتها تونستم بشینم پای سریال مورد علاقم suits
دیشب کلاس زبانم عالی بود در حدی که کف به دهن آوردن اسپیکینگ کردم
دیگه هم من هم استاد خوابمون میومد که کلاس تموم کردیم
بعدش خونه رو تمیز کردم و اشپزخونه رو جارو کردم و سینک رو ضدعفونی کردم که صبح بیدارشدم کاری نباشه
ونشستم پای سریالم تا ساعت دو
دیگه فصل اخرش و قسمتهای اخرشه:((((
هاروی اسپکتر لعنتی :)))))
بعد محمدرضا پیام دادم خانمش باردار و بهش تبریک گفتم
خداروشکر داداش خیلی دوست داشت نوه دار بشه :)
به مامانی زنگ زدم گفتم نتیجه داره شدی
خوشحال شد البته خود رضا هم بهش گفته بود
اما هنوز به زن داداش و داداش تبریک نگفتم
میدونم درگیر مراسم عقد فاطیما هستن
یکم نیاز به خلوت خودم دارم و نمیخوام درگیرشون بشم
وظیفه من بود کمک کنم یکم کارها جلو بیفته که افتاد خداروشکر
بقیه اش با خودشون و سلیقه خودشون
باید فکر کارهام باشم ودرآمدم
هنوزم بی خوابی های این دو هفته ادامه داره
و بدنم عادت کرده ساعت 2 تا 3 بخوابه:(
دختر دایی پیام داد و حالم پرسید و گفت یکم نگرانتم حس میکنم این روزها حالت خوش نیست
فقط بدون گوشه ذهن و قلبم باهاته
خودشو ولیلا رفقای نابی هستن که بقول لیلا میترسیم چشم بخوریم بابت این حس های خوب
دختر دایی راست میگه و میدونه نزدیک سالگرد بابامن حالم خوش نیست
یاد نمیاد از 13 سالگی دیگه از بهمن حس خوبی رو گرفته باشم.
زندگی همینه.
برای ناهارم بازم هوس قلبه میگو کردم با للک یا همون بلغور گندم
خیلی ترکیب خوشمزه ایه
بشینم یکم کار کنم بعد برم سراغ اشپزی یه پنجشنبه لایت.