دیروز بصورت تصادفی به کسی زنگ زدم که کارم گیرش بود
بعد متوجه شدم ایشون دوست پسر دوست بنده است!
والا دوستم توی مدت که میگفت تموم رابطشون و....
بعد سریع بعد از قطع کردن تلفن بهش پیام دادم فلانی من به فلانی زنگ زده بودم گویا نمیدونستم که کارم گیرشه
و الان متوجه شدم گفتم بهت بگم که بهش زنگ زدم و....
بعد یهو پرید وسط وا باید قبلش بهم میگفتی که بهش زنگ زدی نه بعدش و...
واین شد یه ماجرا وا مگه من میدونستم این همون دوست پسر توهه؟بعدم تو که با صد تا دیگه پریدی چرا من باید بهت میگفتم؟
مگه صاحبشی اصلا! یا باید برای کاری که وظیفشه از تو اجازه بگیره؟
میگفت باید قبلش میگفتی و اونم باید از من اجازه میگرفت کار تورو انجام می داد
بعد فهمیدم چقد ممکنه ذهن آدم ها مشکل داشته باشه از اونجایی که خودشون بسیار مشکل دارن
چندروز پیش بود داشت بهم میگفت رفته مخ یکی رو بزنه که زن داره
واصل ماجرای همین ادم هم همینه!
یعنی دوست پسرش متاهل بود این ادم وارد زندگیش شد کلی رانت و کار ازش گرفت
بعد هم الان میگه فقط همکاریم زندگی اون ادم رو هم به گاو داد!
طلاق و....
وهمیشه ماجرا رو برعکس تعریف میکرد که فلانی بامن دوست بوده یکی دیگه اومده با اخازی زنش شده
و رابطه مارو خراب کرده
درصورتی که امار وارقام سن بچه و... به عمر رابطه اون و دوست پسرش قد نمیداد
اون سال 97 آشنا شده بود این بنده خدا بچه اش 5 سالش بود و....میگفت بایکی دیگه خوابیده بچه از یکی دیگه اس و...
ولی ته تهش نمیخواستم ذهن خودمو کثیف کنم میگفتم دوستم راس میگه! ولی همیشه مشاورم میگفت این قضیه برعکسه!
ولی خوب دوست بودیم نگم که سودی هم از این دوستی من نبردم نه عاطفی نه....
بیشتر تو رودربایسی بودم
دیشب شستمش گذاشتمش کنار که من نون حلال خوردم سنده خانوم فکر کردی عین خودتم که برم مخ اینو واونو بزنم که کارم راه بیفته؟
اگر اینطوری بود هزاران مرد هست دور من منتظر یه نگاهن که زندگی منو نه تنها تامین کنن منو ببر بذارن همونجایی که تو نشستی!
ولی ارزشم بالاتر از اونی که برم قاطی همچین کثافت کاری هایی
و شمارش حذف کردم
چقد این پاکسازی ها حال میده!
دعا کنید امروز دیگه مشکلات قرار داد حل بشه
دیروز کاشف به عمل اومد نفر قبل از من قشنگ ریده به همه چی و رفته
یعنی یه جوری ریده که هیچ رییسی نتونسته پاکش کنه! به همین خاطر هست که قرار داد من به مشکل خورده از سازمان اینها تخلف خوردن
ببینیم چی میشه
ناهار هم ندارم من
امروز بیدار شدم استاد زبان پیام داده بود یه جوک فرستاده بود و یه احوال پرسی که چرا نیستی و خبری نشد ازت و....
تکالیف هم پر!
صبح زنگ زدم لیلا داغون بود
میگفت مامان پسره کلا توی شوکه عجیبیه و نه گریه میکنه نه میخوابه نه غذا میخوره نه حرف میزنه فقط یکجا نشسته و خیره است
دلم آتیش شد
یک ساعتی حرف زدیم
کمی آروم ترشد
میگه که میدونی موجا این یک مرگ سخت بود
گفتم میدونم
گفت میدونی چون بابات هم مرگ سختی داشته وسط عروسی وسط دلخوشیتون
گفتم اره برا همینه درکتون میکنم
چندشب پیش اونقدری حالم بد و داغون بود که انگیزه زندگی هم نداشتم دیگه
داشتم روی تخت لباسهای شسته شده رو تا میزدم
اخرین لباس یه شلوار کرم بود
هنوز نپوشیدم حتی ولی شسته بودمش
که یهویی یه عقرب ازش بیرون اومد
دقیقا همون لحظه ای که آرزوی مرگ میکنی
من ندیده بودمش توی رختخوابم میموند و نیشم میزد و احتمالایامیمردم یا با مرگ دست و پنجه نرم میکردم
و اینطوری بود که فهمیدم تا اون نخواد برگی از درخت نمیفته اون میخواد من هنوزم زندگی کنم.