دیشب قبل کلاسم دوستم زنگ زد که فردا با خواهرش و خواهرزاده اش دارن میان پیشم!
این دوستم بوشهر زندگی میکنن و من دوسه ساله ندیدمشون
اردیبهشت 97 بود که رفتم بوشهر
خدایا چقد زود میگذره
دلم لک زده برا بوشهر رفتن کافه های کنار ساحل موسیقی زنده
لباسهای ساحلی
بارون
دیدن بافت قدیمی بوشهر
و یادآوری خاطرات
عین سگ بیدار موندن تا بوق سگ با بچها
و زر زدن و خندیدن
خوبه که زهره داره میاد دلتنگشون بودم
خونه یکی از خواهرهاش یکی از شهرهای نزدیک اونم بعد سه ساله اومده اینور
و دلتنگه عین من!
گفتم ناهار بیان قبول نکرد میگه بعد ناهار میایم
براش لوکیشن فرستادم
صبح که ساعت 9 بیدارشدم رفتم تو محله خودمون یه سری خرید ریز داشتم مثل خرید تخم مرغ و شکر و شیر برای کیک
و یکم شکلات همه چی تو خونه هست میوه و.. نیاز نبود
تخمه هم که هست بو میدم
دیگه میمونه خونه ای که باید حسابی تمیز و مرتب بشه داداش هم دیشب ساعت ده رسید و زنگ زد بهم
گفت اگر زود بیدارشدم برات جارو برقی رو میارم تامال خودتو بعدا ببرم درست کنم
چون عصرکار امیدوارم برسه به من
منم صبونه درست نکردم در حد کرون فلکس و شیر بود صبونه حال نداشتم
الان باید بیفتم به جون خونه!
میخوام کیک هویج هم درست کنم
خوب من پاشم برم به خونه و زندگیم برسم ازمون زبانمم استاد گفت تا 4شنبه وقت داری واسش
خوبه خیالم راحت شد برام فرستاد فایلها رو از اونجایی که من ادم متقلبی نیستم نگاشون نمیکنم تا روز امتحان.
وای برم ده شد.
