دیشب مجدد قبل خواب آلرام بیدارباش رو خاموش کردم
و میخواستم ببینم بدنم چقد نیاز به خواب داره؟
هشت و 45 دقیقه بیدارشدم!
پس بدنم ایقد نیاز به خواب داشته 8ساعت و45 دقیقه!
الان مغزم خواب نیست و یکم هوا سرد شده
و صبونه هم پنکیک جودوسر وموزدرست کردم و با قهوه نوش جان کردم
الان یه سری کار استادم داده باید براش بفرستم
بعدم برم سراغ تمرینات کلاسم و تمرینات زبانم!
دیشب مهندس یه کانال ساخته بود و فقط منو عضو کرده بود فکر کنم برای بعدا برنامه داره!
و احتمالا میخواد من همکارش باشم تو آموزشهای بعدیش
گفتگو با اقای ی هم نه خوب پیش رفت نه بد
من علاقه ای به گفتگو نداشتم
جوابش رو تلگرافی دادم
نه سلامی نه علیکی
فقط نوشتم زبان کار کلاس
اونم نوشت منم فقط کار!
ولی خوب من میدونم فقط کار نیست
با یکی دوست شده بود جدیدا اصلا از نظر من آدم درستی نبود
با ارزشهای من و خودش کلی فاصله داشت
ولی اون همچنان ادامه میداد
اصلا هم دخالت نکردم حتی تذکر ندادم
ولی وقتی تعریف میکرد واسه من دوست نداشتم شنونده باشم
و ازاونجایی که اون درونگراست و با کسی جز من حرف از خودش نمیزد
نمیخواستم توی ذوقش بزنم و تنهاترش کنم
فکر کنم بهش فهموندم که به فاصله نیاز دارم
به یه فاصله طولانی!
دیشب حالم خوب نبود انگار پیام دادن یه یه سری احساسات رو در من بیدار کرد
نه نسبت به خودش نسبت به مرحوم
یه پتومسافرتی برداشتم و رفتم راه پله نشستم ولی همه چراغ های خونه ها و دم درخونه ها روشن بودو نمیشد اسمون رو درست دید
خیلی جالب بود بعد رفتن من یکی یکی خونه ها خوابیدن وچراغ ها خاموش شد نزدیک ساعت 10 ونیم بود
منم هنزفری برده بودم نشستم هم شجریان گوش کردم هم با خدا حرف زدم هم گریه کردم
هم دمنوش خوردم یه نیم ساعتی اینطوری گذشت و داشتم منجمد میشدم از سرما
پاشدم اومدم داخل و یهو دلم خواست یکی بود تو اون تاریکی شب باهاش باقی دمنوشم رو میخوردم توی سکوت بدون حرف یکی که سکوت آدمم بفهمه!
نکنه احساس تنهایی میکنم؟
آیا من آماده وارد شدن به یک رابطه هستم؟هنوز خودم میگم نه
من سعیم این بوده هیچی رو انکار نکنم از هیچی فرار نکنم
نه از گذشته نه از آدمهاش وقتی میان توی فکرمم ازشون فرار نمیکنم خودم مشغول نمیکنم
فکر میکنم چرا؟ و علت یابیش میکنم
دلم آغوش مادر رو میخواد و دوسه روزی بودن با خانواده رو.