دیشب با بچها شام رفتیم پارک
دختر دایی که یهو واسش مهمان اومد یعنی اون یکی دختر دایی
از مشهد میخواست بیاد اینجا و دقیقا چندساعت مونده به اینجا زنگ زد گفت!
من بودم دیگه نمیومدم بیرون
ولی نازی دلش نیومد مارو تنها بذاره و گفت میام و اجی اینا که رسیدن میرم
یه پارک جدید رفتیم
چقد بچها آش رو دوست داشتن و هی بو میکردن آش و لذت میبردن
آش سبزی درست کردم این سری
از آش رشته خسته بودم
خیلی هم خوشمزه شده بود و عالی بود واقعا
یکمم گذاشتیم برا شوهر لیلا که اومد دنبالمون چون گفته بود من دلم آش میخواد
لیلا میگه همشو خورد با دوتا نون که بعد دوسال رفت پیاده روی:)))))
تو پارکم یه آقایی متشخصی اومد گفت آش دارید ممکنه به منم آش بدید؟
تا چند دقیقه سه تایی گیج بودیم که چه تصمیمی بگیریم و درنهایت من و دختر دایی
گفتیم بابا آش بدین بهش اینم یه بنده خداست
اونم خورد و تشکر کرد
اما لیلا تاامروز ذهنش درگیر بود که آیا کار خوبی کردیم؟
راستش در مورد خوراکی من معتقدم باید کسی درخواست کرد بهش بدیم
و به نزدکیامون هم خودمون تعارف کنیم
جمعمون خیلی صمیمی تر شده خوشبختانه درباره کسی جز خودمون حرف نمیزنیم
تمرکزمون روی خودمونه
لیلا انگیزه پیدا کرده دوباره ارشد بخونه
دختر دایی پست داک
من ولی درگیر زبانم هستم و خوشبختانه اسپیکینگم که عقب مونده بود رو به حد خوبی رسوندم
و درگیر آزمون شغلیم هم هستم و سعی میکنم روزی یک و نیم ساعت بخونم واقعا
بخاطر همین کل روز درگیر هستم