اون چیزی که این روزها منو خیلی درگیر خودش کرده
چرای زندگیم هست!
اینکه من برای هر هدفم دنبال یه چرایی هستم
که درنهایت به چرایی زندگیم برسم!
مغز درد میگیرم از فکر کردن
خداروشکر که دختر دایی خلق شده که بتونه منو درک کنه
چراهامون شبیه همه درک میکنیم همو
امروز هم صاف کردن اهمال کاری هام بودم!
چندتا کار داشتم اخر هفته که دل ندادم به انجامشون
یکیشون کار استاد بود که امروز صبح خیلی سریع انجامش دادم و براش فرستادم
اصلا جوابشم نداده بودم این چند روز!
بعدش یه سری کار دیگه بود که از زیرش در میرفتم اونها هم اوکی شدن
و ناهارم که نداشتم ماهی با سبزی پلو درست کردم
و بعدناهار میخواستم یه چرت بخوابم که وجدان درد گرفتم کلی ظرف تو سینک بود
پاشدم اینارو شستم و سینک و ضدعفونی کردم و گازم پاک کردم
و نشستم به مطالعه کتاب جدیدم ویادداشت برداری ازش!
دختر دایی هم نشسته بود کتاب میخوند و همزمان با من
میخواستن برن خونه دایی که یه شهر دیگه است!
به من گفت میای گفتم نه کار دارم
زدم از خونه برم بیرون یهوی یه مارمولک رو پله اخری بود
درو که من باز کردم رفتم بیرون من جیغ کشیدم پریدم بیرون خونه
در بسته شد کلیدم رو در بود از داخل!!!
خونه منم یه حفاظ خیلی بلندی داره!
همون لحظه زنگ زدم آژانس گفتم یه کلید ساز برام پیدا کنید
ایشون بنده خدا رفت یکی رو پیدا کرد که ادم اوکی هست
و بهش اطمینان داشتن
دیگه ایشون زنگ زدیم بهش گفت من تا 9 ونیم شب نمیتونم بیام!
حالا ساعت 6 هست!
گفتم اخه من تو خیابون بمونم؟
گفت حالا شما برو بیرون یکم دور بزن خریدهاتو بکن
من یه کاریش میکنم
بعد دختر دایی رو زنگ زدم جریان تعریف کردم اوناهم حرکت کرده بودن
دیگه شوهرش زنگ زد بهم شماره اقای کلید ساز ازم گرفت گفت بذارببینم ادم قابل اعتمادی هست؟
و ....
نمیتونستم به داداش بگم چون داداش رفته دانشگاه تا سه شنبه نیستش ! بنده خدا همون موقع هم زنگ زد حال منو بپرسه چیزی نگفتم بهش!
دیگه نوید زنگ زد گفت من باهاش صحبت کردم این از کلیدسازهای معروف این شهر و ادم درستیه!
گفته 7ونیم میام!
رفتم بازار و ایقدی من الکی گشتم تا 8 و بعد برگشتم میدون میوه تره بار خریدمو کردم
یه ادکلن لانکوم یه کوکوچنل هم خریدم کل کارتمو خالی کردم! من جنبه بازار رفتم ندارم ادکلنم تموم شده بود
و این مدت یه قطره هم نداشتن شیشه های ادکلنم همه خالی شده بود
چقد ادکلن گرون شده انگار اصحاب کهف بودم من اینهارو دوسال پیش خرید کرده بودم
یه دونه لانکوم یه دونه کوکو یه دونه هم لندوین یه دونه هم مونوگرمی که عاشقشم
یهو همشون باهم خالی شدن البته برا دوسال و بااون مصرف من عالی رسوندن خودشون رو
ولی دیگه باید خرید میکردم
البته پشیمونم نیستم چون نیازم بود! و حالا خدا میرسونه ان شالله تسویه منو میزنن همین روزها
چقد تره باری هم گرون شده 4 قلم جنس برمیداری میشه 300
دیگه من آژانس گرفتم برگشتم
زنگ زدم گفتم ساعت 8 شده نمیاین شما کلید خونه رو اوکی کنید؟
یه ربع نشستم دم در که کلیدساز زنگ زد گفت من الان میخوام بیام
دیگه اومد به کمک همسایه ای بغلی کلید رو در آوردن از تو در
و خداخیرش بده منم از همسایه کلی تشکر کردم!هزینه رو حساب کردم
و خداروشکر که حل شد البته استرس انچنانی نداشتم!
بالاخره بعضی روزها به ادم یه شوک وارد میشه
همون لحظه داشتم فکر میکردم
زندگی همینه!خواسته های ماهم همینطوری به دست میاد
گاهی کلید روی قفل هست اما پشت دره! جایی که دست ما بهش نمیرسه!
گاهی اصلا در بازه ولی صلاح مانیست
و گاهی خدا میخواد و قفل باز میشه و مشکل حل میشه!
تا اومدم تو زنگ زدم دختر دایی از نوید هم تشکر کردم
و خیالشون راحت کردم که استرس منو نداشته باشن
بعد داداش باز زنگ زد انگار حس میکردم من چیزیم هست
گفتم ماجرا رو بهش گفت یکی از کلیدهات بیار بذار بیمارستان
که اگر من هم نبودم بتونی باهاش درو باز کنی
دیدم راست میگه قرار شد کلید یدکیم رو بدم داداش:)