میگن خلسه مثبت و منفی داریم
اما در کل خلسه چیزی جدااز آگاهی هست یه جور فرااگاهی!
من این روزها توی چنین حالتی هستم
نمیتونم بگم مثبتن یا منفی چیزی بین این دوتا درجریانه!
باد مارا خواهد برد...
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهٔ ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
------------
این روزها توی ذهنم مدام این شعر فروغ هست
و با خودم زیر لب میخونم باد مارا خواهد برد...موجا باد مارا خواهد برد....
من خیلی کم تو زندگیم التماس کردم
برای به دست آوردن چیزی و کسی
چون فکر میکردم چیزی که خودمو میتونم بدون التماس به دستش بیارم ارزش بیشتری داره!
من هیچ ارث و میراثی هم از خانواده نخواستم و نمیخوام!
دیشب آجی میگفت مامان هر خریدی میکنیم میگه سهم بچم رو نگه دارید!
و تو نمیخوای میدونم ولی خوب ما سهمتو نگه میداریم تو هر مقطعی چیزی بچه این خانواده ای در نهایت
و یه چیزایی حق و حقوقته حتی اگر نخوای!
داداش پریشب هیچ نصیحتی نکرد:)) فقط گفت حساب کتاب زندگیت رو داشته باش! بدون داری چه میکنی
خرج و مخارجت رو بنویس که دارم مینویسم واقعا!
دیشب رفتیم خونه قدیمی و شامم همونجا موندیم ساختمون 50 درصد پیشرفت کرده و خداروشکر خوب پیش رفته یه خونه خیلی بزرگ و دلباز شده داداش وزن داداش وفاطیما هم اومدن اونجا شام
ودور هم بودیم خداروشکر روحیه اش بهتر شده.
بعد موقع برگشتن من گفتم میخوام پیاده برم و تنها!
میگفتن خطرناک نمیترسی؟
خوب از چی این شهر بترسم؟ من توی این شهر بزرگ شدم ترس نداره که
راه رو گرفتم و رفتم و رفتم به بازی بچها توی کوچه ها نگاه میکردم به شادیشون و آرزو میکردم کاش میشد
به بچگی برگشت...
یعنی اینا میدونن میخوان چیکارکنن زندگیشون رو؟ یا روزگار بی فرصت بدون معطلی درس پشت درس امتحان پشت امتحانش ازشون خواهد گرفت؟
دلم خلوت خونه خودمو خواسته امروز امیدوارم یا داداش وقت کنه منو بیاره یا من خودم برگردم یه طوری
دختردایی هم نیومده، ولی خواهرشوهرش گفت میخوایم بیایم و شب برگردیم!
گفتم خوب خبرم کنید.