با تغییر فصل من یه حس عجیبی دارم خوب امروز رسما ساعت بدنم بهم ریخته بود!
نگاه ساعت میکردم هنوز برای انجام هر کاری از نظر ذهنم زود بود!
بعد یه بخش اگاه وجودم میگفت خوب باید تغییر بدی تایمتو
باز مقاومت میکرد اون بخش ذهنم که به زمان حساس:)
نشستم ظهر یکساعت تموم مدلهای مختلف گل دوزی دیدم چقد خوب بودن
عصر کلی هله هوله خوردم از پفیلا و بستنی رنگینک و اجیل
از بی حوصلگی بود نمیخواست زبان بخونه!
دیگه پاشدم خودمو جمع و جور کردم زدم بیرون سرم داشت میترکید ازفکر
قشنگ اروم شدم هیچی هم کیف اینا با خودم نبردم جز کارت عابربانکم که گذاشتم تو جیبم
رفتم خرازی که نزدیک ما بود تو دوسه خیابون اونور تر پرسیدم پارچه مخصوص گلدوزی و شماره دوزی نداشت!
دیگه برگشتم خونه
و شام هم یه املت پیتزایی خفن درست کردم
نشستم قشنگ پای درسم تا همین الان
امشب تولد داداش دومی و خانمش براشون تبریک گذاشتم
عروس جدیده خانواده زن محمد امار تولد همه دستشه:) برای کل خانواده اولین نفر که استوری تبریک میذاره
خوشم میاد که حواسش هست چطور هم هوای مادرشوهرش داشته باشه هم پدرشوهرش
دستم به شدت درد میکنه بخاطر فعالیتهایی دیروز
سین داره پیام میده
من اصلا حوصلشو ندارم
غر میزنه سرکار ورییس و....
خوب من برم که خواب خوابم برم یه قهوه دم کنم و بقیه درسهامو بخونم