داداشی راس ساعت دو که از سرکار برگشت
اومد دنبالم وبا بچها راه افتادیم رفتیم کیک بخریم برا تولد مامان
ولی همه شیرینی فروشی ها تعطیل بودن انتظارداشتیم چون 5شنبه است باز باشن که نبودن
بعد هم که رسیدیم خونه طبق معمول بچها رفتن سمت اجیم
و اون خیلی حوصلشون داره
من ومامان هم شروع کردیم حرف زدن داداشمم رفت تو اتاق من خوابید
بعد دوست داداش پیام داده بود و حال و احوال
جوابش دادم انگاری چندساعتی بوده پیام داده بود
که تا جواب دادم گفتم سلام
زنگ زد
گفت میخوام بیام خدمتون؟ یا اینکه شما بیاید خونه خواهرم
گفتم مااومدیم خونه مامان
گفت ولی من باید ببینمتون قرار مدار کارمون بذاریم حضوری
از طرفی منکه ندیدم از بچگی به بعدت باید بدونم با کی دارم کار میکنم و....
گفت منم الان حرکت میکنم میام
اخه خودش از دوستان دوران بچگی داداش بوده
گفت هم میام سرخاک بابام هم دیدن شما
دیگه تا رسید ساعت 5 بود
زنگ زد گفت رفتم خونه قدیمیتون گفتن از اونجا رفتین ادرس خونه جدید بهش دادم و اومد
داداشم بیدار کردم به مامانی هم گفتم بره دم در این گم میکنه خونه رو
خودمم که سریع مانتوم پوشیدم و لباس خاصی هم نمیخواستم بپوشم ولی خوب مانتوم جلو باز بود مناسب کار نبود
اینم یک دیدار دوستانه کاری بود مهم نبود پوششم اگر بود لباس رسمی نداشتم اونجا
قرار بود بریم به داداش دومی هم سر بزنیم هماهنگ کرده بودم باهاش
اما خوب دوست داداش که اومد همه چی بهم ریخت
اولا که بگم من ازش خیلی خوشم نیومد دلیلم این بود از من تعریف زیاد کرد بخصوص از قیافم
ما خانمهای ایرانی عادت نکردیم یک مرد از قیافمون تعریف کنه اونم جلو داداشم و خانواده!
حس کردم ممکنه به داداش برخوره البته داداش من خیلی اوپن مایندتر از این حرفهاست والان تو راه که سر حرف باز کردم
دیدم اصلا بهش برنخورده تازه افتخارم کرده بهم میگه چرا شل شدی؟ پیشنهادش قبول کن تو تواناییش داری شک نکن به خودت
میگفت مشخصه بااین قیافه شما اصالتا نبایدم بندری باشید و....
مامان اینارو میشناسه من اولین بار دیدمش ولی بارها اسمش از داداش شنیدم
ولی مامان کامل میشناختش و کلا دوستای داداشم و دوستای من مامانمو خیلی دوست دارن بخاطر مهربونیش
وخوش صحبتیش
ایقدی خودشو و مامانم حرف از قدیم زدن که من دیگه کف کردم خستم واقعا خسته شدم خیلی حرف زدیم
من سردرد شدم از هر دری سخنی و درنهایت جلسه در حضور خانواده برای من سخت بود!
من اصلا دوسندارم تو مسائل کاریم خانوادم رو دخالت بدم
هیچ وقت از رانت کسی استفاده نکردم توی کارم
مثلا از رانت داداشم که مدیر کل هست
یا هر اعتبار اون یکی داداشم و....
اما داداش سومی برا من سنگ تموم گذاشتن خودشو و دوستاش
و بحث مسائل کاری که شد من واقعا سختم بود معذب شدم
حس کردم این ادم اولا دلش میخواست صمیمی تر بشه که جلسه اورد توی خونه!
دوم اینکه میخواست نون و نمک هم بیشتر خورده باشیم و یه جورایی شرط وشروط کاری جلو خانواده مطرح بشه
چون من خانومم و اگر فردا اتفاقی افتادو ضرر وزیانی شد از چشم اون نبینن!
و اعتبارش جلو داداشم و مامانم اینا از بین نره
و دلیل اخرم و حس ششم این بود صمیمیت بیشتر!
مطرح کرد که همیشه دوست داشته پاش به خونه ما باز بشه و رفت وامدی میداشته
و میتونسته با من مصاحبت میداشته حتی برگشت گفت چرا ازدواج نمیکنم و...
میگم سختم بود یکی تااین حد رک و صمیمی جلو خانواده ام ظاهر بشه
واقعا من دیگه کله ام داغ کرده بود دوست داشتم زود بره اما نرفت و همچنان خود شیرینی کرد واسه مامانم
نشستن از قدیم حرف زدن
منم نمیتونستم فرار کنم چون اشپزخونه مامان اینها فلت هست، میرفتم اونجا هم باز جلوچشم بودم نمیشد به بهانه کار فرار کرد
رنگینک درست کردم برا عصرانه
یبارم برگشت گفت که اخه دختر به این خوبی و کمالات من ندیدم چرا ازدواج نمیکنه؟ داداش هم گفت دلایل خودشو داره برای اینکار!
پارمیسم همش میومد درگوشم میگفت این دوست بابا زشته!:))))))))))
کچله :))))
تو راه برگشت داداش میگفت من یه جنبه های از شخصیتش رو الان تو جمعمون دیدم
نصرت خیلی تغییر کرده خیلی نسبت به اون چیزی که من همکلاسم بود عوض شده
داداش یه تایمی مربی فوتبال هم بود!کلا عشق به فوتبال از خانواده پدری به ارث برده همه عموهام بازیکن و داور بودن
و شاهین بوشهر بازی کردن.
گفت بهش گفتم تو هوش خوبی داری برا فوروارد بودن خوبی
ونمیدونستم این حرفمو گوش کرده الان تو کار وزندگیش هم فوروارد خوبیه!
خوب نصرت خان قلب خانواده بنده رو بدست اورد فکر میکنم از این پس هر چندوقت یبار
بیاد خونه ما::(
اما من و پارمیس ازش خوشمون نیومد:)
مامان شام نگهش داشت خورشت قیمه پخته بود سامی هم رفت کوبیده خرید
داداش سامی خدا خیرش بده
برااین موارد خیلی خوبه
سفره میندازه و جمع میکنه:)
سفره رو کمکم پهن کرد ظرفها رو چید کمکمم جمع کرد من میلی به غذا نداشتم
خسته بودم و کفری یکم که چرا این نمیره اخه
بعدش که شام خوردن من سریع رفتم پشت سینک اون همه ظرف رو شستم
که حداقل پشتم بهش باشه و چند دقیقه ای ذهنم اروم شه
مخاطبش نباشم
اقا صدام میکرد میگفت فلان چیز و...
اقا این امار دوستای دوران دبیرستانمم داشت
نمیدونم چراتااین حد ریز و جزییات همه چی من دستش بود!
کم مونده بود از مرحوم بگه!!واقعا انتظار داشتم اونم بدونه وبگه! ایقدی این خاطره مشترک از من داشت من هیچی!
و هم اینکه آمار منو داشت کلا
هم چایی و بند وبساط بالاخره ده رفت
ماهم بعد بدرقه اش فوری خداحافظی کردیم و رفتم دم در خونه فقط یه سلام به داداش دادیم
و بعدم اومدیم خونه خودم.
الان رسیدم گیجم هنوزم هیچ کدوم ازاین اتفاقات رو هضم نکردم!!
داداش که کلا حرف میزد من حق میدم بهش
راستم میگه تو کار نباید دست دست کرد در نهایت تا یه تایمی روزگار بهت فرصت میده!
بعدش دیگه اون فرصت هیچ وقت نداری
من که در حین صحبتمون فقط از اسمون پرستاره امشب لذت بردم
حرفهای داداش میفهمم
بهش میگم میدونی چیه؟ من و تو همیشه خواستیم دور برمون پاک نگه داریم
من همیشه یه دستمال دستم بوده و با یه شیشه پاک کن دنیای دورهمو هی دستمال میکشم
الان میدونی چه حسی دارم؟ توی اون شیشه پاک کن محلول عن ریختن
فقط دنیای اطرافمون پاک نمیشه عنی ترمیشه:)
هرکاری کنیم توی این ممکلت یه سرش میرسه به یه کثافت کاری
میگه مرسی از مثال قشنگت:)
فعلا عصبانیم مامان واجیم خوب ندیدم اصلا تو اتاق بیرون نیومد خیلی
بدش میاد جلو نامحرم بیاد :)) یکی دوباری با چادر اومد کمک سختش بود رفت تو اتاقش
اونم بامن یکم سرسنگین شد که اینطوری شد اومدنم فکر میکرد من دعوتش کردم!!
گفتم خره من اینو دعوت میکنم اینجا؟ خودش خودشو دعوت کرده پروخان ولی حس میکنم باورش نشد
فکر میکنه ما خیلی صمیمی تر از اینی هستیم که امشب بودیم! مثلا!
کلی هم انواع شربت و انواع قهوه کادو اورده بود چیزهایی مورد علاقه من هست فکر میکنم اجی بخاطر همین شک کرد
فکر کرد این ادم خیلی منو میشناسه موردعلاقه های منم میدونه
چیزی که اصلا اینطوری نیس شایدم از داداش پرسیده چه میدونم؟
فقط الان گشنمه خستم ذهنم نمیکشه توکل به خدا.