دیشب عین چی خوابم برد ایقدی که خسته بودم
صبحم ساعت 6ونیم بیدار بودم
همش تو خواب ناراحت این بودم مینارو ندیدم براش کادو نخریدم و...
بعد یاد سفرخودمو مرحوم افتادم به خونه مینا به اون خاطرات
حالم بد شد از خواب بیدار شدم
به یه مهارتی رسیدم که وسط خواب وبیداری تحلیل میکنم موقعیت رو وخودمو آروم میکنم
خیلی بد بااون حس بیدار شه آدم عین وقتی پرواز خارجی داری همه کارات رو کردی که بری اما دیر از خواب بیدار میشی
و میدونی به پرواز نمیرسی برای من حسش اینطوری
و این روزها اون حس غمگین اوایل کات کردن دوباره برگشته
توجیح خودم اینه که چون تنهام ومریض بودم نیاز داشتم از نظر عاطفی یه ارتباط قوی داشته باشم
و چون نبود یاد اون میفتادم
ودوم تحلیلم اینه من دنبال هویت مستقل خودمم
ده سال بخصوص توی دورانی که آدم به بلوغ فکری میرسه همراه یکی دیگه باشی
روت تاثیر میذاره و شخصیتت یه جورایی یه جاهایی تاثیر میپذیره
من فکر میکنم دارم تفکیک میکنم خودمو ویه چیزی در ته ته وجودم داره مقاومت میکنه
اون کش لاستیکی اون نخهای پوسیده مونده به رابطه هنوز دارن مقاومت میکنن
که من تغییر نکنم که من شخصیت خودمو نداشته باشم
سخت درگیراین مساله است ذهنم و خوندن اون کتاب تاثیر زیادی توی این برون ریزی و
حال بد داشته هرچند شاید موقعش نبود که من بیام سراغ دستکاری این زخم عمیق
ولی خوب دیگه کاریه که شده وباید تا تهش برم
چه زود شهریور رسید دوسال هیچ کار عادی نتونستیم انجام بدیم
نه خرید رفتیم عین آدم عادی نه سفر نه حتی تا سوپری بدون ماسک و بند وبساط
هممون عادت کردیم به این افیون لعنتی کاش تموم شه زودی همونطوری که یهویی اومد دینامون گرفت
همونطوری هم یه صبح که بیدار میشیم دیگه نباشه
دیگه نباشه دیگه نباشه دیگه نباشه ان شالله