سرنوشت را باید از سر نوشت...
شاید این بار کمی بهتر نوشت...
عاشقی را غرق در باور نوشت....
غصه ها را قصه ای دیگر نوشت...
از کجایی این باورم که گفت
گر رود سر بر نگردد سرنوشت...
از صبح این توی مغزمه و داره پلی میشه...اونم با صدای خواننده محبوبم همایون شجریان
میخواستم مدیتیشن کنم
دوستی میگفت توی حال بد این کارو نکن!
تو حال بدت برقص
و اما تو حال خوبت مدیتیت کن
که وقتی حالت بده قوی تر ظاهر بشه روحت.
میشه بگید تصورتون از خدا چیه؟
خیلی دوست دارم بدونم اینو.
ساعت خوابیدنم هنوز بده اما ساعت بیداریم خوبه و سرحال بیدار میشم
گردن دردم برگشته و چندروز دارم گردنبد طبی رو میبندم اما فایده نداره
دیشب یه سری حرکات برای درد گردن انجام دادم متوجه شدم دردش
اصلا درد گردن نیست یه جایی پایینتر گردن و کتف راستمه.
توفکرم برم چسب درد بخرم تاحالا استفاده نکردم
گفتم شایدموثر باشه.
صبحم دوش آب گرم گرفتم و پماد پریسیکام زدم ببینم چطوری میشه.
چندسال پیش هم همچین درد هایی داشتم که بخاطر پشت سیستم نشستن بود
الانم همونه کل روز خیلی مشینم پشت لپتاپ هرچند که سعی میکنم هر نیم ساعت پاشم
یه نکته اینکه وقتی روی زمین میشینم انگار بهتره برام چون از این میز تاشوهای مطالعه هم دارم
و بااون راحتترم انگار نمیدونم والا فعلا وقت هرچیزی هست الان گردن درد!
دلم برای اقای ی تنگ شده که حرصش در بیارم!
اما خوب بلاکش کردم چند وقته!
یکی از آدمهایی که وجودش منو وابسته میکنه منظورم توی فکر و تصمیم هست!
اقای ی هست، من هرکاری بخوام بکنم هرجایی اون نظر بده نظرش برام خیلی مهمه
چون بعد این همه سال رفاقت دیگه خوب و بد اون نظرش برام روشن شده
بهش گفتم مدتی میخوام دور باشم ازت!
و اون همیشه میپذیره هرچند وقت یکبار این کارو میکنم
این سری اما به نظرم طولانی شد دیگه
ولی خوب هنوزم دوست دارم تنها باشم.
داشتم به الف فکر میکردم اینکه من جواب منفی بهش دادم
چقد کار خوبی کردم مردی که توی 40 سالگی هنوزم هیجانی تصمیم میگیره
هنوزم با وجود خفن بودنش اعتماد به نفسش کمه!
نمیتونست پارتنر خوبی باشه برام و چقد خوب با وجود حال بدم پارسال تو بهترین موقعیت
بهش نه گفتم.
آقای ی برام حکم یه مسکن رو داره یه مسکنی که دوست دارم همیشه همینطوری
توی همین جایی که براش تعیین کردم بمونه یعنی دوست ندارم نزدیکتر از این باشه بهم
برای خودمم تنهایی نمیخوامش، تاحالا خیلی سعی کرده خیلیم سعی کردم
حسادت کنم بهش اما نشده!
یعنی نمیخوام باهاش وارد رابطه احساسی بشم همین جایی که ایستاده برام اوکیه.
همیشه میگه بهم که تو عین خواهرمی آدمها رو دور خودت جمع میکنی
اما براشون خط و نشون میکشی که جات اینجاست!
نمیتونی از جات جلوتر بیایی ولی میتونی تلاشتو بکنی!
راست میگه به نظرم چون هرباری خواسته جلوتر بیاد من نذاشتم.
چرا واقعا نمیتونم عین بقیه وارد یه رابطه بشم؟