متاسفانه فاطیما هم مبتلا شد با علائمی شبیه مادرش!
دیگه من کلا جز اینکه حالشون بپرسم هرچند ساعت کاری از دستم بر نمیاد
حرف گوش نمیدن خوب دیگه زندگی و حیات خودشونه من تلاشمو کردم که راضیشون کنم
ولی همچنان دکتر نرفتن و پزشک مورد نظرشون هم نبودن که برن سیتی بدن!
آقای گل فروش هم نیومد براش کار پیش اومد چون برقها امروز نوبت ما بود دقیقا بد موقع رفت ساعت یک!
منم یکی دوساعت کولر رو خاموش کرده بودم که برقها رفت و خونه گرمتر شد! و از طرفی همون لحظه که شارژ لپ تاپ تموم شد برق رفت:)
گوشیمم شارژش کم بود و کاری از دستم برنمیومد
نشستم کتاب چه کسی پنیر من را برداشت رو به توصیه بهی خوندم البته فعلا نفصفشو خوندم
و خیلی جالبه که آدم باهاش همزاد پنداری میکنه!
بعدم ناهارمو خوردم که استاد پیام داد کلاس امروز بذاریم زودتر؟
کلاس تی ای داشتم
گفتم مشکلی نیست فقط برق نیس ولی سه ساعت دیگه میاد،
گفت پس ساعت 5ونیم بذاریمش چون میخواست بره یه استان دیگه
سربه پروژه هاش بزنه!
یکساعت کلاس امروز خوب مفید بود یعنی یه جورایی به پاسخ های ذهنی که از خودم رسیدم
و ریشه یابی هام خیلی خوب بودن شناختم از خودم از ضعفهام از نقات قوتم
خیلی خوب بوده و استادم روشش همینه که خودت به جواب میرسی
در نهایت اون رد یا تاییدش میکنه!
باهم درخصوص الف در خصوص کارم صحبت کردیم و واکاویش کردیم
و نوشخوارهای ذهنیمو در این مورد درآوردیم
یه اتفاق جالبی که افتاد این بود که من این ماه
تصمیم گرفتم میزانی ازحقوقمو در یک کاری سرمایه گذاری کنم که زود بازده باشه!
بعد خوب پولی که تو کارت موند در حد همین خریدهای روزانه است و خیلی چیزی تهش نموند
ولی میشه باهاش سرکرد خداروشکر بخصوص من که خیلی خیلی ولخرجم برای خوراکم.
یهویی به کارت حقوقم یه مبلغ خوبی واریز شد که در حد یه حقوق بود تقریبا، تعجب کردم
از همکارم پرسیدم گفت اطلاع نداره واسه چی واریز شده
و برای اونم واریز شده ولی نصف مبلغ من!
حالا خوب شد من مبلغ رو بهش نگفتم!
خدا گاهی از جایی که فکر نمیکنیم بهمون روزی میده خدایا شکرت:)
خوب رتبه کاری من از اون بیشتر هرچند اون بنده خدا حضوری هست!
و خیلی زحمت میکشه و مرخصی هم نداره چون تنهاست!
به اقای گل فروش گفتم غروب خودم گلدونها رو میارم دوست ندارم بیاد خونم
متاسفانه دو تا از گلدونها رو آفت زده
یعنی آفت زده به هم فروختش! و من زود متوجه شدم و برخورد بدیم نداشتم
حالا امروز میگه شما اصلا آدم خون گرمی نیستی!
منم برگشتم بهش گفتم که متوجه منظورت نشدم؟
گفتم یعنی شبیه اینجایی ها نیستی خون گرم نیستی!
گفتم مهم اینه مودب و بااحترام با دیگران برخورد میکنم و نیازی نیست به خونگرمی و صمیمیت!
عذرخواهی کرد واقعا پیش خودش چه فکری کرده؟
داشتم در مورد خصوصیات عجیب غریب این مردم فکر میکردم
مثلا من توی خیابون هرروز بااین مساله سروکار دارم
بسیار بد رانندگی میکنن و بی طاقت هستن! اما وقتی میخوام از خیابون رد بشم
بااحترام نگه میدارن که من رد بشم از خیابون!
این ویژگیشون رو خیلی دوست دارم تو هیچ شهری ندیدم بااینکه توی چندتا شهر بودم و زندگی کردم
دوم اینکه عادت ندارن خیلی سلام و احوال پرسی و احترامشون کنی!
مثلا بری مغازه بری اداره خداقوت بگی و سلام و...
باید طلبکار باشی!!
امااین قضیه تاجای براشون قابل قبول که خودتم اینجایی باشی!
وقتی تو غریبی فارس زبونی لهجه آنچنانی نداری نباید طلبکار باشی!
وگرنه آدم بده میشی! هرچیم قربون صدقشون بری باز کمه!
در مورد این اقای گل فروش هم فکر کنم انتظار داشت من لاس بزنم یا داد وبیداد راه بندازم یعنی؟؟
وقتی جناب خطابش میکنم محترمانه وقت بخیر میکنم بعد تشکر میکنم
رسم ادب رو جا میارم میگه این خون گرم نیست چون رسمی و محترمانه حرف میزنه!
الان پاشم برم براش بندری برقصم گلدونا رو عوض کنه و درمان کنه گلهامو:((
-------------
پینوشت:
خوب جناب گل فروش عذرخواهی کرد که امروز نتونسته بیاد!
بعد گلها رو نگاه کرد و ... گلدون هامم گذاشته بود کنار که کسی نبره. چون چند روز پیش تلفنی ازش خرید کرده بودم گلدون هم رنگ سفید انتخاب کردم سرامیکی از این طرحهای ساده جدید.
دیگه تا عوض کرد گلدونها رو دقیقادو ساعت طول کشید من 8 رفتم ساعت 10 برگشتم:(
چندتا هم تخم سبزیجات خریدم از قبیل فلفل و بروکلی و آویشن میخوام بکارم ببینم سبز میشن:)
بخصوص آویشن من خیلی دوست دارم:)
بعدم گفت ببخشید من گفتم خونگرم نیستید منظور خاصی نداشتم و از طرفی شما خانم هستید و متناسب برخورد کردید و...
این گل فروش منو یاد همکارای سابقم انداخت، کلا یادتون چه چالشهایی باهاشون داشتم
یکی از چالشها این بود تریون: موجا تو چرا ایقدی بداخلاقی یکم سعی کن با مراجعه کننده ها بگی بخندی و لبخند بزنی
خیلی خشک و رسمی هستی
بعد تریون و اون همکارم به اون نیرو ساعتی: چرا با موجا میخندی چرا لبخند زدی جلو مشتری؟ تو اینجایی هستی مشتری خنده ات میبینه
و بهت انگ میزنن دختر فلانی تو فلان شرکت میگه و میخنده! اینطوری لگد به بختت میزنی ها
خدایی دقیقا عین همین اتفاق و همین ماجرا پیش اومد!
میگم مردم این شهر خیلی عجیب غریبن!