امروز مجموعا اتفاقای افتاد که به مساله پذیرش و جلوگیری از فاجعه سازی از مسائل روزمره داشتم فکر میکردم.
همکارم زنگ زدبا یه لحن ناراحت و مضطرب البته بیشتر مضطرب بود تا ناراحت،
وقتی حرفاش زد من شوکه بودم یعنی اصلا انتظار نداشت
قرار شد من زنگ بزنم مدیرم ببینم قضیه چیه
اونم یه مسائلی مطرح کرد باهم یه توافقاتی داشتیم
بعد من زنگ زدم همکارم گفتم اینطوری پیش رفت قضیه!
خوب موضوع ناراحت کننده ای بود واسم!
من هم واقعا غمگین شدم عمیقا هم غمگین شدم که چرا
این مسائل الان مطرح میشه و در واقع خلاف قول وقرار های اولیه ماست!
اما من خیلی منطقی و صبورانه موضوع رو پیش گرفتم هر چند بعدش واقعا عصبانی شدم.
پیام دادم به آقای الف، که این اینطوری گفته خوب چرا با من رودربایسی داره مدیرم؟
شخصیتش کلا اینطوری یا با من اینطوری؟
زنگ زد حرف زدیم یه جوری حرف زدم متوجه ناراحتیم نشه
یه حرفای امیدبخشی زدیم یکم از پلنش گفت و... و اینکه من کم کم باید خودمو برای استعفا از اونجا
آماده کنم و برنامه تیم رو بچینیم ولی واقعا من فعلا توان اینو ندارم کار خاصی کنم.
همینی که هست خوبه باهمین سرعت حوصله چالش جدید ندارم
دلم چینی شکسته است... خدایا خودت با طلا بند بزن به این شکستگی ها.....
شما هم وقتی پریود هستید سیاه چاله روحتون فعال میشه؟