سلام دوستای خوبم خوبید؟
یه کارایی رو نمیشه تندتند انجام داد
مثل دوست داشتن...
نمیشه هم تند تند کسی رو دوست نداشت!
تقویم ها عجله ندارن!
صبر کنیم تا وقتش بشه...
سیب ها به موقع میرسن انگور ها به موقع میرسن....
محمد صالح علاء
تقریبا میشه گفت همون روزی که رسیدم خونه تازه فهمیدم مرحوم تو زندگیم نیست نرگس هم نیست و در واقع هیچ کس نیست، بعد دیدم خیلی هارو خودم گذاشتم کنار و تنهای تنها شده بودم این تنهایی ترس داشت، اگر ریشه های روحتون بدونی کجا سسته ترست کمتر میشه، من میدونستم یه مشکل اساسی هست این وسط، یه مشکل که باید حلش کنم، کتاب میخوندم حریص بودم برای خوندن و دیدن فیلم، هیچ کار خاصی هم نمیکردم جز اینکه کشف کردم غروب که میشه بی قراریم بیشتر میشه و اگر برم بیرون راه برم بهتر میشم، و این کار شد عادتم، که هر غروب یه لباس راحت و کتونی هام بپوشم وبزنم بیرون.مقصد کجا؟ هرجا که شد تاجایی میرفتم و دور میشدم از خونه که بدونم همون فاصله رو اگر برگردم خیلی شب دیر وقت نشده!
گاهیم از مسیرهایی میرفتم که اصلا نمیدونستم وجود دارند!
وقتی کسی ترکت میکنه یا جدایی به هر دلیلی اتفاق میفته، اولین چیزی که به ذهن ادم میرسه بی ارزشی اینکه من بی ارزشم بدون اون عشق لابد مشکلی داشتم، مهرطلبی آدم بیشتر لود میشه که من خوب نیستم بقیه خوبن اما.
مینوشتم با خودم حرف میزدم اون کودکی که ارتباطش با من قطع شده و مرده بود رو بایدزنده میکردم، گاهی دستمو پس میزد وقتی روشو میکردم بهم مسخرم میکرد و بهم اعتماد نداشت این روزها اما توی بغلم چسبیده یه کودک بیمار که فقط آغوش مادرش میتونه آرومش کنه.
عصرها میرفتم توی پاگرد اولی اره پله مینشستم و پادکست گوش میکردم و چایی یا قهوع عصرمو میخوردم حالم خیلی خراب بود و زار میزدم خیلی خیلی غیر قابل تحمل شده بود اون روز برام، که مرحوم زنگ زد چندبار پشت سرهم زنگ زد و من در نهایت جواب دادم خیلی سرد گفت بیا وات کارت دارم، دیدم میپرسه تو با خواهرم در ارتباطی؟ گفتم نه، یه اسکرین شات فرستاد که خواهرش داره از من تعریف میکنه که دوست دارم فلانی رو خیلی تو دل برو، خیلی محترم توی تمام این سالها به من گفته مهناز خانم هیچ وقت بی ادبی نکرده هیچ وقتم خیلی صمیمی نشده، باید باهم ازدواج کنید و....
من هیچی نگفتم فقط بهش گفتم برو گوشی خواهرتو چک کن و بعد اینکه اخرین بارت باشه مزاحمم میشی یا شمارت روگوشیم میفته. بلاکش کرده بودم از همه جا اما دلیت اکانت میکرد میتونست باز پیام بده که ریپورتش کردم که دیگه حتی با دلیت اکانت هم نتونه بهم پیام بده. یه مقداری پول ازم قرض کرده بود برای راه انداختن کارگاهش که چندروز پیام داد بهش واریزش کنه که نصفشو فعلا واریز کرده. وقتیم بهش پیام میدم انگار یه ادم غریبه ام همین.
نمیخواستم و نمیخوام دیگه باهاش در ارتباط باشم، این تصمیم منه حتی شبایی که با خدا حرف میزدم و خدا جوابمو میداد میگفت خواسته ات رو بگو بگی میخوایش واقعا همه چی رو درست میکنم میگفتم نه خدایا نه، فقط کمک کن فراموشش کنم! همینو میخواستم.حتی وقتی خیلی دلتنگشم حتی وقتی دیگه نا ندارم ....
من همه چی رو همه یادگاری ها کادوها عکسها فیلمهاا رو حذف کردم همه چی رو.
کم کم توی ذهنم هم پاک میشه میدونم، 11 سال کم نیست برای یک رابطه وفراموش کردنش هم نیاز به زمان داره.
خود هیپنوتیزم،یا ذهن اگاهی خیلی میتونه کمک کننده باشه زودتر به روال زندگی برگردید.