توی اون روزهای حال بد و متشنج قبل از پایان سال نرگس بدون هیچ حرف و حدیثی گذاشت رفت، شاید بخاطر دردی که داشتم توی دلم، و غم بزرگم، غم از دست دادن نرگس برام فقط چندروز ناراحتی داشت و بعدش واقعا حل شد برام و گفتم اگر قرار کل دنیا منو تنها بذارن حتما دلیلی هست.
اما ناراحتی من از این قضیه اونجا بود که ساسان دوست مشترکمون که البته دوستی من و اون خیلی قدیمی تر از نرگس بود، و بعدش با نرگس آشنا شد و بعد یکی دوسالم اون واسطه آشنایی منو نرگس شد، هم یهویی غیب شد، جوری که مثلا من میخواستم بدهیشو پرداخت کنم ازش شماره کارت خواستمم جوابم رو نداد و تاهمین چندروز پیش که گفت اره نرگس گفته باهم ارتباطی نداشته باشیم دیگه. و به منم گفته ارتباط نگیرم باهات. چندماهی تنهات بذاریم. اینم بعد چندساعت ناراحتی برام حل شد چون وقتی آدمها به هر دلیلی میذارن میرن حق انتخاب دارن، به هردلیلی نخواستن توی روزهای بدم کنارم باشن! اما وقتی روزهای خوشم رسید اون موقع من نمیذارم بیان توی زندگی من.
به قول دیالوگ موری توی سه شنبه ها با موری، گاهی دلم برای خودم میسوخت چند دقیقه ای رو گریه میکردم خودمو نوازش می کردم و بعدش پا می شدم وبه زندگی ادامه می دادم، کارهام رو میکردم، پادکست گوش میکردم کتاب میخوندم و سال تحویلی هم نرفتم خونه چون حالم خیلی زار بود،
روز 7ام بود که بادختر دایی رفتم خونمون و گاهی قایمکی گریه میکردم برای خودم اما در بیشتر موارد حالم عادی بود هر روز با آجی و فاطیما میرفتیم پیاده روی یا کوه، و صدای طبیعت بهم خیلی کمک میکرد حالم بهتر باشه. دو شب هم رفتم خونه داداش بخاطر اصرار فاطیما و باهم بوولت ژورنال امسالش رو نقاشی کشیدیم.
تا 14 ام که تولدم بود به زور نگهم داشتن و فاطیما وزن داداش کیک سفارش داده بود و بند وبساط یه تولد گرفتن و مامان اینارو هم گفتن بیان و فرداش هم برگشتم خونه خودم، تااومدم خونم با صدای بلند فقط گریه میکردم چون من این وسایل رو با یه ذوقی سفارش داده بودم،فرشها و تختم و استندها و شلفها و میز و صندلی ... سرویس غذاخوری اینا همه باهم رسیده بود و من وسطشون نشسته بودم و نمیدونستم چه کنم فقط زار میزدم.
خودمو جمع کردم و پاشدم خونه رو چیدم و توی ظرفها برای خودم غذا کشیدم و فیلم گرفتم از خونه وفرستادم برای مامان اینا . یه جوری خوب شده بود در نهایت سادگی. نشستم پرده ها رو دوختم ازاولش اشک ریختم تا موقعی که تموم شد وداداش اومد وصلشون کرد، هنوزم گاهی گریه میکنم وخشم دارم ولی انکار نمیکنم. قرار نیست ما همیشه قوی باشیم من انکار نمیکنم بخش ضعیف وجودم رو و میخوام روش کار کنم دل به دلش بدم.
هنوز کارمو شروع نکردم، درواقع حقوق دارم اما کاری نمیکنم، و رییسم گفت فعلا نیازی نیست گفتم نیاز به یه مدت مرخصی دارم، گفت مشکلی نیس فعلا که اوضاع بورس خوب نیس نیازی نیس کاری کنی، بعدم که خوزستان سیاه شد وضعیتش دیگه بدتر عملا بیرونم نمیتونستم برم.
ادامه دارد...
یاد این پیج های زرداینستا افتادم که میان قصه عشق کشکیشون رو تعریف میکنن:)
اینم عکس دوتااز نقاشی هام