سلام وصدسلام به چندتا دوستی که بهشون آدرس وبلاگ رو دادم، شماها به اندازه انگشت های دستم هم نمیشید و دلیل داشتم که فقط آدرسم رو به شما چند نفر دادم.
راستش برای تعریف کردن حرف زیاد و ممکنه خیلی داستان شیرینی هم نباشه. اما سعی میکنم یه مقداریش تعریف کنم و سانسور کنم قسمتهای دردناکش رو.
همه چی سیاه و تاریک بود برام، اگر بگم چندتا روانشناس و روانپرشک رو من کار میکردن شوکه می شید حدود 6 نفر همزمان تیم شده بودن که بتونن حال منو فقط به شرایط عادی برسونن، در نهایت دیدم اینطوری نمیشه همه مشاورها گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم خودم از پس این موضوع بربیام، و فقط دوستم که استاد TA من بود فقط با اون مرتبط باشم و همچنان کلاس داشته باشم که کلاسها از وسط اسفند تعطیل شد تا دقیقا 23 فروردین.
و عملا کسی در دنیای من نبود، داداش هم حس کرده من حوصله ندارم فقط یکی دوبار اومد دیدنم و یا من ومیبرد بیرون ولی کلا مزاحمم نمیشد.
و من بودم وتنهایی و تاریکی دنبال نور بودم، نوری که به قول مولانا از بین این درد ها وزخمها قلبم رو روشن کنه،و حالم خوب کنه....
سعی میکردم به صدای درونم گوش کنم اون کودک آسیب دیده رو نیازهاش رو بشنوم، بعد سالها صداش رو شنیدم و درخواستهاش دارن کم کم میان، اگر بهتون بگم من هیچ استعدادی در نقاشی ندارم ونداشتم واقعا، و یادمه بالاترین نمره نقاشی هام 16 بوده تاالان در این حد داغون و فقط تو کارنامه پایان ثلث بخاطر اینکه دانش آموز زرنگی بودم بقیه درسهام 20 بود نقاشی هم نمره 20 میدادن.
شروع کردم به نقاشی کشیدن و نقاشی های خوبی در سبک کوبیسم میکشم که متعجب میشن همه. مشاورم میگه تو باید این رشته رو ادامه بدی فقط کافیه 6 ماه دوره ببینی یه نقاش خوب میشی، ولی نمیخوام اینکارو کنم و این کار فقط دلی هست حالا عکس دوسه نقاشی هام براتون میذارم بعدا.
سعی میکنم هرروز یه چیزی خلق کنم، 6 تایی گل خریدم آوردم گذاشتم تو اتاق خوب و دوستشون دارم وهرروز بهشون میرسم.