بعد مدتها صبح با تپل حرف زدم
این مدت می دید حال من بده نمیمومد سمتم
ولی رصد میکرد منو
جدیدا مشغول به کار شده یه جای خفن
و کارش زیاده
اما تمرکزش کم شده
برای تپل که ادم کمال گراییه و وسواس نظم داره عقب موندن کاراش
و عدم تمرکز یعنی فاجعه
حالا خوبه من همه جی رو رها کردم
دیشب قبل خواب یه اتفاقی افتاد تصادفی
که واقعا منو بهم ریخت
دیدم دارم سر میم خالی میکنم
نشستم فکر کردم دوتادوتا جهارتا کردم
دیدم نه اینطوری فایده نداره
پیام دادم نمیخوام اذیتت کنم
پس بهتر باهم مرتبط نباشیم دیگه
فکر میکنم خیلی شوکه شد از این حرفم ولی به نظرم کار درستی کردم
درست از این جهت که ادم یه جاهایی باید سفت و سخت بایسته
بایسته و گول احساساتش رو نخوره
گول عشق و عاشقی وروزهای خوش رو نخوره
بعدش خوابم برد و صبحم زود بیدار شدم حاضر شدم برم باشگاه
که مربی گفت صبر کن تا بهت زنگ بزنم زود نیا سرکوجه
منم که حاضر بودم دیگه یکم دراز کشیدم جشام رو روی هم گذاشتم بلکه یکم مغزم استراحت کنه
مغزم کشش رابطه رو نداره اصلا
بخصوص باگ هایی که تو این رابطه هست و حل نشده مونده یعنی اصلا بیان نمیشن
و نگران کنندست برای من
صبح حس کردم میم زودتر بیدارشده و منتظر منه
ولی اونقدر عجله ای رسیدم سرکوجه مربی منتظرم بود
که شک دارم خودش بود یا نه
الحمدالله که پیام و تماسی نداشته امروز
قرار نیست هم وقتی دیدمش جواب سلامش رو بدم
واقعا مغزم نمیکشه نمیخوام توی هیج رابطه ای باشم
حوصله جالشهای یه رابطه رو ندارم
به اندازه کافی مشکلات دارم
اینم بهش اضافه بشه مغزم نمیکشه
روحم توان نداره
روح من ذاتا بدبین نیست
ذاتا ادم خوشبین و ساده ای هستم
ادم شفافی هستم تکلیف ادمها با من روشن
ولی امان از روزی که شک بیفته به جونم
واقعا حتی یه لحظه هم توان شک و بدبینی رو نداره روح من.
تمرینم رو کامل انجام دادم هوازی های قبل وبعدش رو هم کامل انجام دادم
و اومدم خونه دقیقا تا رسیدم میم مرخصی ساعتی گرفته بود و اومده بود خونه
یکم صبر کردم بره بعد اومدم خونه
سرجهارراه نزدیک خونه یکم معطل کردم تو ماشین مربیم موندم به بهانه حرف زدن
تا رسیدم یکم با فری حرف زدم
بنده خدا یکی از سگهاش داره میمیره و جقدر فری بهم ریخته
واقعا ادم به یه سنگ به یه حیون عادت میکنه و مرگش براش سخته
جه برسه کنار اومدن با سوگ عزیز
خرید دارم قهوه ام تموم شده
و نمیتونم تا 4شنبه که میرم خونه صبر کنم و قهوه نخورم
باید برم به اندازه این جند روزم قهوه بخرم
من فقط یه قهوه باکیفیت از یکی از اشناها میخرم جندساله هیج جا به کیفیت و بو و مزه اون قهوه نشده برا من
میم هم بهش معتاد شده
میگه واقعا عجیبه هیج قهوه ای دیگه بهم حال نمیده
باید براش می خریدم ولی دیگه نمیخرم
یعنی نمیخوام به واسطه این یه ارتباط کوجیکی هم ایجاد بشه
بعد حرف زدم با فری و گفتن اینکه با میم کات کردم یه جورایی
خوابم برد
بعید وسط روز بخوابم
ولی خوابم برد تا دو وخوردی
بیدارشدم ناهار درست کردم ماهی گذاشتم تو ایرفرایر
ولی بیدارشدنم با حال بدی بودجون همش خواب میم رو می دیدم
موندم جطور بگذرونم این جند روز رو بدون اینکه باهاش برخوردی داشته باشم
تا این رابطه و نبودش برا دوتامون عادی بشه
من الان فقط مسئول حال خودمم
باید از خودم مراقبت کنم
پاشدم بندو بساز خورشت کرفس گذاشتم جون صبح وقت نمیشه
4شنبه هم بعد باشگاه که اومدم خونه یه دوش میگیرم میرم خونه
باید برم سرخاک بابا دلتنگشم یکساله یه نگاه به خاکش ننداختم ازش ناراحتم
ناراحتم داداش جفتش خوابیده ناراحتم که نیست دلداریم بده
تازه یکسال بود با نبود خودش کناراومده بودم
الان به بغلش نیاز دارم
به بغلی کسی که هیج وقت نداشتمش
اخه 12 سالگی موقعی نیست ادم باباش از دست بده
اونم کسی که تا 7 سالگی بابا نبوده جنگ بوده بعدش بیمارستان
میشه گفت من فقط 5 سال بابا داشتم با کلی درد وبیماری
نه تو خوشی هام بوده نه تو ناخوشی هام
نه وقتی نیازش داشتم بوده نه وقتی نیازش نداشتم
وقتی نیازم به تیکه کردن بوده بهش نبوده
نبوده که دست رو سرم بکشه وبعد اون نذاشتم هیچ کس دست رو سرم بکشه
شماها خیلی وقتها پشتتون به بابا گرم بوده من تا اومدم بفهمم پدر یعنی از دستش دادم
جه برسه به اینکه پشتم بهش گرم باشه
ولی جاش همیشه خالی بوده تو زندگیم تو قلبم هیج کسم نمیتونه جاش برام پر کنه
خوب شد اینجا تونستم بنویسم بغضم ترکید.
من برم
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خودمن در خود من زندانیست...