بالاخره تلسم شکست ما اومدیم خونه:)
دیشب من بعد رفتن داداش اینا خسته بودم و گرفتم خوابیدم
گفتم دخترا من میخوابم رفتنمون مشخص شد بهم بگید
چون دیشب دایی اومده بود کلا قصد موندن داشتن
احتمال کنسل شدن اومدنمون رو میدادم
دیگه هیچی من گرفتم خوابیدم 6ونیم بیدار شدم دیدم که ساعت 3 نازی پیام داده بچها ما صبح رفتنی شدیم
و لیلا حاضر باشه صبح موجا توهم
دیگه من صبحی که بیدار شدم گفتم اره میام من
رفتم دوش گرفتم کوله پشتیمم که چندروز پیش بسته بودم
ویه صبونه خوردم و
یه ارایش ملایم کردم و دخترا اومدن دنبالم
مامان اینا هم خبر نداشتن من قصد اومدن دارم
اجی بیدار بود من اف اف زدم تعجب کرد گفت هی چشام رو میمالیدم اینی که دوربین نشون میده تویی
گفتم خوب نشد دیگه چندروز میخوایم بیایم هی نمیشه
و گفتم نگم که منتظر نباشید مامان هم رفته بود نماز عید و سرخاک داداش
اینجا رسمه و بندر که عیدفطر برای مرده هاست
و کلا مراسم میگیرن
ولی خوب اجی اینا نمیخواستن برن چون نمیخواستن بااون زنیکه روبه رو بشن
دیگه مامان اومد هی منو بغل کرده بوسیده میگه کی تورو اورده اخه
گفتم هیچی دیگه من با نازی اینا اومدم
داداش بزرگه اینام تو راهن هنوز نرسیدن
هنوز نرفتم داروهام روبگیرم احتمالا عصری برم
صبح که بیدار شدم هم اضطراب داشتم خیلی خوابم میاد حالا بذارم بعد ناهار چون زن عمو اینام ناهار قرار بیان
بعدش ببینم میخوابم من
مامان هم همش میگه چرا نرفتی ارایشگاه؟
میگم دوست ندارم برم میگه اینطوری دل مرده میشی
گفتم نه ببین من که صورتم مو نداره ابروهامم بد نیستن نیازی نیس میگه انگار نمیری تو کوچه خیابون
که اینطوری میگی :)
مامان گیر بده دیگه تمومه:)اجی هم از کادوش خوشش اومد