دیروز تولد داداش بود
و من از روز قبلش کلافه بودم
درسته فاطیما بهم گفته بود موقعی که بوشهر بود
عمه تولد بابانزدیکه ها
ولی من خودم زدم به اون راه که اااا یادم نبود!
مگه میشه یادم بره که اول مهر تولدش بوده؟
محاله
دیروز ظهر پیگیر من شد که رفتی باشگاه؟
تمریناتت شروع کردی؟
برنامه ای که بهت دادم خوب بوده؟
مدیتشن کردی؟
خوب خوابیدی؟
منم هی آسمون ریسمون میبافتم
یهو گفت عمه من حالم بد شد برگشتم خونه
امروز تولد باباست من هرچی ازش فرار میکنم
باز فایده نداره
گفتم بیا یه کار خوب کن واسش
تو کلی خاطره خوب داری از یه تایمی هرسال سورپرایزش میکردی بااینکه خیلی از تولد بازی خوشش نمیومد
ولی بخاطر تو اوکی میداد
و میذاشت ذوق کنی
بیا یاد خاطرات خوبت باش یه کار خوبم بکن واسه بچهای کار براشون کیک یا ساندویچ یا هرچیزی دوست داری بگیر
منم یه حس بدی داشتم حس رخ دادن یه اتفاق بد
مثل روزی که از صبح دلشوره داشتم و چندساعت بعدش پسردایی فوت شد
میم گفت هی داری لوو باتری میشی از ظهر اتفاقی افتاده؟
جوابی نداشتم گفتم لابد دلم تنگ داداشه نباید که ازش فرار کنم
نباید که الکی بگم قوی ام نقطه ضعف من داداش نبودنشه
این روزها خشم زیادی هم دارم خشم از یکی از افراد خانواده
که به مساله داداش ربط داره
و رفتم پیام های دوسال نیم پیشمون خوندم که بهش گفته داداش حالش خوب نیست
خیلی وضعیتش خطرناک و کاری نکرد! واکنش همدردانه ای هم نشون نداد!
امااین روزها خودشو برای یکی ازفامیل که مریض شده به اب واتیش میزنه!
همزمان داشتم به خشمم به اینکه پنهان نکنم حال بدمو فکر میکردم
قرار بود برای هامون کیک درست کنم بهش قول داده بودم روز اول مدرسه کیک هویج براش درست کنم
یه کیسه هویچ اورد دم ظهری بعد مدرسه که ببین موجا کیک من ساعت 8 اماده باشه ها:))))))
پسرک عوضی بقول میم همه چیزش عین مامانش، این تخم سگ پسر ساقیه
دیگه بعد ناهار کلی ظرف اینا داشتم وظرفها رو شستم عود روشن کردم و اسپند دود کردم بوی ماهی بره از خونه
همیشه شامه من حساس به این چیزا
تا هشت هم دوتا کیک بزرگ برا هامون خان درست کردم
اومدم یه استراحتی کنم تا کیک ها خنک میشه
اومدم اینستا دیدم پسرعمو کوچیکم استوری گذاشته که عمه فوت شد!
حالا من استرس کدوم عمه؟
کلا عمه های من زنهای سایلنتی هستن بنده خداها
درحدی تو یه مراسمی چیزی بینمشون
اما عمه دومیم به من خیلی عشق داره زنگ میزنه سراغم مرتب میگیره
گفت عمه بزرگه فوت شده عمه چندساله سکته مغزی کرده بود و از پا فلج شده بود
و بچه هم نداره خدابیامرز پای شوهرش موند که بچه دار نمیشد
تا قبل فوت داداش هروقت میرفتم بندر بهش سر میزدم
ولی بعد فوت داداش نه!
چون بهش نگفته بودن داداش فوت شده
راستشم بگم از اونجایی که من دور از خانواده پدری بزرگ شدم
وبخصوص دور از عمه هام وسالی یکی دوبار همدیگه رو می دیدیم
نه انچنان مهری تو دلم هست از این عمه نه واقعا کیفیت داشته رابطمون که بگم همون تایم کم هم برام خاطره انگیز بوده!
یه رابطه معمولی رو به پایین
ولی ناراحت شدم برای فوتش برای عمه ناراحتم میدونم مسن بود ودیگه خسته شده بود از تو رختخواب بودن و زمین گیر بودن
نتونستم دیگه دیروز خونه تکونی کنم
و حالم هی بدتر شد میدونستم برم مراسم من باز اون چرخه سوگم برمیگرده
فاطیما با ذوق زنگ زد عمه یه باشگاه خفن تو بوشهر برای دوتا سانسش بهم پیشنهاد همکاری داده
گفتم ببین روز تولد بابات بهت کادو داد
گفت اره واینو به فال نیک میگیرم
بابت عمه حالمو پرسید گفت عمه میشه نری مراسم؟
با مامان صحبت کردم یهو مامان گفت امروزم تولد داداشت بود
من منتظر بودم یکی یه بهونه بده دستم و زدم زیر گریه
مامان دستپاچه شد فکر نمیکرد بهم بریزم
گفت تو نمیخواد بیای مراسم
واجب نیست
هرکیم هرچی دلش میخواد بذار بگه
میم هم میگفت نرو مراسم تو هربار هرمراسمی میری تا چندماه حالت بده زندگیت داغون شده این دوسال نیم بسه
تصمیم گرفتم نرم
باز داداشی پیام داد کلی حرف زدیم دردودل کردیم درنهایتم اونقدر منو خندوند تا رفت خوابید
ولی امروز شروع کردم خونه تکونی رو
چقدر گردن اویزهای کنفرانسهایی رو پیدا کردم که سخنران بودم
ادکلن عزیزم روپیدا کردم که دوسال ازش نخریدم
جاهای خاص و مهم کاری ازش استفاده میکردم
باید یه انبوهی از لباسها رو رد کنم بره
فعلا چهار کیسه پر کردم
خدا کنه امروز اتاق و کمدها ولباسها تموم بشن که بتونم فردا اشپزخونه رو سروسامون بدم ویخچال رو
بعدشم برم خرید مهمونیم
دلم یه عالمه تغییرات دکور و خرید میخواد
ولی جلو خودمو میگیرم شاید هیجان باشه
یکی تو پاییز میاد یکی تو پاییز میره
من بهار اومدم و نمیدونم کدوم فصل سال کدوم روز برم از این دنیا
ولی میدونم میخوام زندگی کنم تالحظه اخر زندگی رو سربکشم و ازش کام بگیرم