این چند روز بسیار روزهای بدی رو تجربه کردم
هم از نظر جسمی هم روحی
تا مرز خونریزی معده حتی
و این اضطراب و استرس
نوار قلب اینا
ولی الان بهترم خداروشکر و امروز تونستم غذا بخورم
هنوزخیلی شرایط جسمیم به وضعیت سالم و نرمال همیشگی نرسیده
گلو و زبون و لبهام از شدت اسید معده زخم و زیلی شده
خواب هم نداشتم تا دیشب که تونستم بالاخره 6 ساعت عین ادم بخوابم
اقای ی از یکی از دوستاش که همون کشوری که خودش هست پزشک هست برام کلی پرس و جو اینا کرد
دو تا دارو برای کنترل اضطراب معرفی کرده که هنوز گیرم نیومده
ولی دارویی که برا معده ام معرفی کرد پیدا شد
و اوکی بود
دوسه روز پشت سرهم تراپی هم گرفتم ولی تلفنی
چون شرایط جسمیم اوکی نبود برای رفتن
باشگاه هم رفتم این دوسه روز ولی جسمم توان اینو نداشت که بخوابم به خودم فشار بیارم
همینکه میرفتم و در فضا بودم و کاری برای خودم میکردم و تمرین میکردم اوکی بود برام
دیروز که دیگه اخرای تمرینم رو نتونستم به خوبی انجام بدم و باز رفتم دکتر
ودیروز خواهر اومد پیشم برای نصف روز
که مطمئن شه من بهترم شوگر مامی منه اجی:))))))
برام رفته کلی اناناس اینا خریده میگه معدت زخم شده خوب شی زود
مامی زنگ زده یه جور یواشکی میگه
مامان عاشق شدی؟ یا کسی اذیتت کرده؟؟؟
اونقدر خندیدم به این حرف مامان
میگم مامان من دیگه داره 40 سالم میشه کی میتونه اذیتم کنه؟عاشقم بشم توی این سن
اینطوری نمیشم!
ولی جالب بود اخه خانواده ما اولین نشونه عاشقیشون معده دردشون وبی اشتهایشون هست:))))))
الان دارم به دوسه روز قبلم نگاه میکنم میبینم چطور زنده موندم از این چند روز
دیروز به خودم گفتم ببین موجا باید پاشی از این درد و رنج و اضطراب باید پاشی
و باید دوام بیاری باهاش مبارزه کنی
هرچی هست نمیتونه از پا درت بیاره
ببین میم چطور از دوریت بی خوابه و داغون شده
خانوادت ببین چقدر نگرانتن
باید پاشی بخاطر خود عزیزت که برای بقیه هم عزیز و ارزشمندی
واقعا بااون حال بد مچاله شده ام از درد پاشدم
رفتم دوش گرفتم و زیر دوش نشستم برای نمیدونم چقدر
ولی میدونم مدت طولانی نشسته بودم
و سعی میکردم همه ی قوای جسمیم رو جمع کنم که بتونم
پاشم و به زندگیم یه سروسامونی بدم
بهتر شدم از دیشب به میم زنگ زدم
هرچند دلخور ازم ولی بیشتر نگرانمه
بهش شرح دادم چه حالی رو تجربه کردم و میکنم
بابت این فرصت خلوتی که بهم داد ازش تشکر کردم
برای فردا شب قرار گذاشتیم بریم شام بیرون برای ولنتاینی که گذشت
تونستم غذا بخورم دیشب
امروز هم تونستم ناهار درست کنم مجددا
امروز وضعیت تغذیه خیلی خیلی بهتر از این چند روز هست خداروشاکرم واقعا
عصر هم رفتم بیرون یکم هوا بخوره کله ام
میم گفت بیا من دفتر هستم
گفتم نه بذار برای فردا شب که باهم قرار داریم
اون موقع همو ببنیم ولی خودم خیلی دلم براش تنگ شده
رفتم خرید کردم سرمیدون بعد بهش زنگ زدم کجایی گفت هنوز شرکت هستم
رفتم یه 20 مین دیدمش حرف زدیم یکم وبرگشتم خونه
برای فرداش لقمه صبحانه کالباس و پنیر چدار اماده کردم و کمپوت اناناس هم درست کردم براش
این کارو اولین بار انجام میدم چون صبحها وقت نمیکنه صبحانه بخوره و اخر سال
و اداره خیلی شلوغن دیر هم میاد خونه برای ناهار
هم خواستم مدل خودم یکم مهربونی کرده باشم براش:))))
دارم سعی میکنم با سگ سیاه افسردگی و همینطور اژدهای اضطرابم مبارزه کنم
میدونم پس همه ی اینا پیروزی من هست
ولی سخت گذشت و میگذره ولی کم نمیارم .
از این رنج عبور میکنم تجربه میکنم و عبور میکنم