بعد از مدتها خوابشو دیدم

دیشب دیگه آرزو نکردم کاش به خوابم بیاد

چندماهی هست خواب داداش رو نمیبینم

این خوایها بهمم می ریخت هر شب هرشب

تااینکه از یه جایی قطع شد دیگه ومن توی آرزوی دیدن همون خوابهای بد هم موندم

دیشب خوابشو دیدم بازم روزهای آخر مریضیش بود

بازم نفسش تنگ بود 

اما فرقش این بود نه تو بیمارستان بودیم نه خونه

 تو یه جایی شبیه ترمینال یا فرودگاه بودیم 

که من بین همه آدمی که دورمون کرده بودن فقط داداش رو به میم سپردم

و رفتم دنبال دکتر 

اینکه عزیزترین کسم رو به میم سپردم یعنی چقدر من بهش اعتماد دارم 

و حتی اونجایی که میم میگفت من میرم 

انگار نه 

من داشتم همون صحنه لحظات آخر رو باز بازی میکردم

صحنه هایی که تلاش میکردم داداشم رو زنده نگه دارم از نادونی زن داداشم

از بی خیالیش

و دیر شد

و همیشه این حسرت با من خواهد موند

من هیچ حسرتی که بگم چرا فلان حرفو به داداشم زدم چرا فلان رفتارو کردم 

و...

ندارم واقعا چندسالی بود توی صلح مطلق و عشق بودیم باهم

نه اون دیگه کنترلم میکرد نه من دیگه زیادی تک روی میکردم

اونقدر خاطرات اون دوسه سال اخر و رابطمون لذت بخشه که حیفم میاد چرا زود تموم شد؟

حسرتی که دارم اینه چرا جسم و جان داداشم رو به زنش سپردم؟

به حکم اینکه توی زندگیشون نباید دخالت کنم

نباید اینجا من تصمیم بگیرم نباید فشاری وارد کنم

نباید در جریان درمانش قرار بگیرم چون شاید دوست ندارن کسی دخالت کنه 

همیشه هم همین بود واقعا اجازه دخالت نمیداد زن داداشم میرفت دکتر من مدام پیگیر بودم ساعت به ساعت در تموم اون سالها

و هربار یه حرف تکراری میزد!

و من نمیتونم این آدم رو ببخشم چون کمک کرد روند مرگ داداشم زودتر برسه

شاید مثلا خان داداشم میگه قسمت بوده زندگیش همینقدر مقرر بوده یا مامانم اینو بگه

ولی من قبول ندارم 

مگه ما از دست ادمهایی که آزارمون دادن بارها نمردیم؟

مگه ما قلبمون هزار بار به درد نیومده از دست بقیه؟ مگه آرزوی مرگ نکردیم؟

مگه هزاران بارنشده که از زندگی خسته شده باشیم از دست آدمهای دیگه؟

من خودم شاهد بودم با همه ی جسم و جانم که آزارگر بود

که چطوری بهش تنش وارد میکرد استرسشو بیشتر میکرد

چطوری روحیه اش رو تضعیف میکرد

که کم آورده بود با بداخلاقی و خشم و حرفهای ازار دهنده با داداشم حرف میزد

و به ما فرصت نمیداد که جاشو برای لحظه ای بگیریم

که اون استراحت کنه که به داداشم کمی آرامش بدیم 

من نمیتونم این زن رو ببخشم یا حلالش کنم برای اون بخش از قلب وروح خودم

وگرنه برای زنی که همسرش رو از دست داده ناراحتم برای زنی که نمیدونه تو زندگیش چه تصمیمی بگیره ناراحتم

برای زنی که نمیتونه مدیریت کنه زندگیش و دوتا بچه اش و عروس و دامادش رو ناراحتم

برای نادانیش ناراحتم

برای ناتوانیش ناراحتم و برای تنهاییش

حتی شاید باور نکنید عمیقا دلم به حالش میسوزه

ولی نمیتونم ببخشمش

یه جورایی یه دشمنی هست که قابل ترحم اونقدر که توی سکوت و حذف کردنش باهاش جنگیدم فقط

و هیچ حرف و بی احترامی و خشمی روا نداشتم بهش

فقط میتونستم درحقش همینقدر لطف کنم که سکوت کنم 

که حالی که داره رو بدتر نکنم که عذاب وجدانش هزار برابر نکنم!

اون نمیتونه عزیز منو زنده کنه اگر میتونه منم میتونم ببخشمش همینقدر عمیق هست زخمی که بهم زده

وقتی یادم میاد نیست جاش خالی و این حجم از ناباوری ازنبودش احاطه ام میکنه هرچقدر جای نبودش دردبیشتری میگیره

من بیشتر از این زن دور میشم واین فاصله رو نبخشیدنش پر میکنه

حتی نمیتونم بگم نفرت!

چون قلبم جای برای نفرت نداره 

من چطور میتونم فراموش کنم وقتی توچشای داداشم نگاه کرد کاش بمیری راحت بشم از دستت؟

دقیقا 20 ساعت بعدش داداش من فوت شد

قلبش گرفت

نه بر اثر دیابت

نه بر اثر نارسایی کلیه

نه براثر هیچ کدوم از اینها 

بلکه ایست قلبی کرد 

قلب ادمها با حرفها می ایسته و از تپیدن باز میمونه 

قلب ادمها وقتی شکسته میشه میمیره

اونم داداش من که شبیه یه پهلون بود وقتی راه میرفت زمین زیر پاش می لرزید ایقدر ابهت داشت

که دوستام میگفتن ما اونقدر ادم محکم و با تدبیری میدیدم اقای فلانی رو هرگز فکر نمیکردیم بمیره!

فکر میکردیم برای مرگ هم چاره ای در استین داره 

برای آدمی که شاید 46 سال عمر کرد

اما حداقل میدونم به 4000 ادم تو زندگیش کمک کرده 

ادمی که تا لحظه اخرش روی پای خودش بود و متنفر بود بیفته رو تخت بقیه زیرشو تمیز کنن

حتی روی تخت بیمارستان هم بود قبول نمیکرد کارشخصیشو کسی انجام بده 

میخوام بگم الهی شکر زمین گیر نشد

و همینطوری که میخواست رفت 

اما نمیتونم این زن رو ببخشم که قلبم عزیزم رو رنجوند وگرنه حرفایی که به خودم زد

زخمهایی که به خودمون زد رو میتونم ببخشم

امروزم همینطوری شروع شد

دل تنگیم صدبرابر شد

و هم خشمم

شما باشین میتونید همچین ادمی رو ببخشید؟

مزخرفاتی که میگن ببخش و رها کن و... ول کنید

واقعا نبخشیدن رو گذاشتن برای همچین روزهایی 

بیاین قبول کنیم که واقعا همه ادمها قرار نیست بخشیده بشن

مثل هیتلر مثل صدام مثل همین ادمهایی که خودمون میشناسیم و کلی ادم رو بارها وبارها کشتن

زندگی و مسیرجوونی خیلی ها رو تغییر دادن

 

موجا ... ۳ خوشم اومد :)
ناشناس

موجا با خوندن پستت دلم شکست💔

اشک توی چشمام حلقه زد... سخته سخته :(


حق میدم به تو....

ببخشید عزیزم بابت حس بدی که گرفتی

و ممنونم از ابراز همدردیت دوستم

Divine Girl

حق داری 

دلم گرفت 😔

ببخشیدعزیزم بابت حس منفی پست

ممنونم ازت الی مهربون

سارینا۲

سلام موجای عزیزم

من درکت می کنم

خیلی سخته که حس کنی عزیزت می تونسته زنده باشه و با حرف یا عمل اشتباه کسی فوت کرده

البته شایدم اگر زنداداش اون حرفا رو نمیزد بازم همین اتفاق می افتاد و دقیقا مربوط به اون نبوده ولیرهمینکه زوز آخر عمر داداش رو زهر مارش کرده با این حرف، آدم ناراحت میشه

ولی شاید خودشم داره هر روز خودشو به خاطر این حرف شکنجه می کنه. شاید خودشم خودشو محکوم می کنه و فقط به رو نمیاره. 

برادر من تو بیمارستان یه بار سر اینکه پدرم ماسک اکسیژنش رو برمیداشته و حاضر نبوده ماسک بذاره سرش داد زده بود و البته پدرم دو روز بعدش فوت کرد. الان بزرگترین زجری که برادرم می کشه از اون دادیه که سر پدرم کشیده

یعنی منظورم اینه که اون خودش یه شکنجه ابدی برای خودش جور کرده و این خیلی سخته

ولی شما هم حق داری نبخشی

فعلا هر جور راحتی باش تا داغت از تازگی دربیاد

راستی بیماری برادرت قابل درمان بود؟ اگر ایست قبلی نمی کرد درمان می شد؟

 

من نمیگم داداشم ممکن بود زنده بمونه نه بخاطر حرف اون روز

بلکه بخاطر روند بیماریش و سهل انگاری هایی که صورت گرفت اصلا بیماری اون جوری نبود منجر به مرگ بشه!
اصن هزاران ادم دارن با دیابت زندگی میکنن
ولی اینکه رژیم غذایی رو رعایت نکنی سبک زندگیت رو عوض نکنی
هرشب با خانوادت مهمونی راه بندازی
برای ادمی که دود سمه تازه قلیون بکشی و ده تا خواهر برادرن هرکدوم یه قلیون دستشونه 
نگم بهت که هیچ کدوم از توصیه های دکتر برای داداشم رو انجام نداده بود هیچ کدوم 
و اجازه دخالتم نمیداد
ماهم ادمهای دخالت کنی تو زندگی داداشام نیستیم اصلا حتی کم رفت و امد میکنیم خونه هاشون 
تا وقتی دعوتمون نکنن نمیریم 
میگین راحت باشن
خدارحمت کنه پدرتون رو 
بعید میدونم این ادمی که من میشناسم اونقدر عاقل و دانا باشه یکم اونورتر خودشو ببینه سهم خودشو ببینه
یا حتی به این تو ذهن خودش اعتراف کنه که کار غلظی کرده!
برادر من یه دیابت ساده داشت
که رعایت نکردن رژیم غذایی منجر شد به نارسایی کلیه!
و موقعی که میخواست پیوند بزنه کلیه تو روزهای اخر که مهم بود بیمارستان باشه
زن داداشم هوس مسافرت با دامادش رو میکنه و به اجازه خودش داداشم مرخص میکنه 
این باعث میشه بدن اب جمع کنه و اوره بره بالا و وضعیت داداشم وخیم شه
اصلا داداشم هیچ چیزی از بیماری خودش نمیدونست هیچی 
من اوردمش اینجا بیمارستان بستریش کردم اوره اومد پایین وضعیتش پایدارشد رفتیم عقد دخترش
و قول دادم به دکترش بعد مراسم ببرم شیراز بستریش کنم یه ساعتم برای اون مهم بود 
اما یک روز تاخیر خورد رفتیشون چون زن داداش نادونم فکر میکرد تو یه روز هیچی نمیشه!
بعدش که رفتن شیراز هم نبرده بودنش بیمارستان میگفتن داروهاش که میخوره ماهم هستیم!
اونقدر بدنش اب جمع کرده بود ریه ها پر اب بود نمیتونست نفس بکشه 
من دوسه روز بعدش رفتم شیراز میدیدم داداش نمیتونه نفس بکشه با کپسول اکسیژن و خود درمانی خونه نگهش داشته بودن
التماس کردم گریه کردم و خواهش و تمنا بردمش عصر دکتر و دکتر همون ظاهرش که دید گفت بیمارستان کدوم خری اینو از بیمارستان مرخص کرده؟
مگه نباید مراقبت های ویژه میبود؟
هنوز تموم این لحظه ها یادم تک به تک
که بردمش بیمارستان و فرداش داداشم زیر دیالیز ایست قلبی کرد 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان