داستان زندگی های ناتمام

نمیدونم چرا مرگ دست از زندگی من بر نمیداره؟

این یکسال و اندی هر جا سرچرخوندم

مرگ جلو چشام نشسته بود

اونقدر زل زد تو چشام تااین روزها رسیدم به بی حسی به مرگ 

به نظرم از هم نمیترسیم 

یکی دوماهی هست بعد سالگرد داداش از قبرستون و مراسم عزا فراریم

فراری که میگم یعنی سرخاک داداش هم نمیرم 

البته دوبار رفتم بعد سالگرد 

ولی بسیار کوتاه 

و هربار رفتم به محضی که از دور سنگ قبر نورانیش رو عکس حکاکی شده اش رو از دور دیدم 

گوله گوله اشکام سرازیر شد از نداشتنش

یه سریالی رو شروع کردم موضوعش سوگ هست

دیشب تو قسمت دوم 

پسره برگشت به زن داداشش گفت 

ببین من برادرم از دست دادم و این موضوع برای من متفاوتتر از توهه

تو میتونی یه شوهر دیگه داشته باشی

اما من نمیتونم برادر دیگه ای داشته باشم 

و این سکانس چقدر واقعی و عمیق و قابل درک بود 

نمیخوام سوگ از دادن همسر رو انکار کنم بگم ادمهایی که همسرشون از دست میدن میتونن برن ازدواج کنن و... سوگشون تموم میشه نه!

بلکه دارم میگم واقعا مرگ یک نفر در یک خانواده برای دوستانش یه نوع سوگه 

برای پدر و مادر اون ادم یه نوع دیگه 

برای خواهر برادرهاش یه مدل دیگه 

برای فرزندانش یه نوعیه برای همسرش وسایر بستگان هم...

قصه مرگ یه نفر چقدر میتونه بعضی زندگی ها رو ناتمام کنه 

مثل ما که بقول چاووشی

شادی از تقویمم بی تو رفت و بر نگشت
انتظارت منو کشت توی سالی که گذشت

و چقدر من و داداشی امروز اینو زمزمه کردیم 

برای خانواده من شادی کوتاه شده خیلی کوتاه 

و درحینی که دوستیمون عمیقتر شده 

ولی جای خالی یک نفر همیشه خالیه 

دیشب شب خیلی بدی بود برای من و میم 

دیشب قرار گذاشته بودیم من برم اونجا بالاخره فیلم ببینیم و کنار هم باشیم 

چون منم میخواستم بیام خونه مامان دیگه فرصت نمیشد همدیگه رو ببنیم 

میم شام دعوت بود 

شام رفت مهمونی و برگشت و تماس گرفت که من زودتر برگشتم که فرصت دیدن فیلم و تحلیلش رو داشته باشیم یکمم گپ بزنیم 

منم طبق معمول همیشه یکم دیر حاضر شدم 

بعد نیم ساعتی میم حالش بد شد 

چیزی هم ننوشیده بود 

بالا میاورد و فشارش به شدت پایین بود

فکر کنم از بی خوابی و خستگی و هله هوله خوری بود یکی از غذاها با طبعش نمیخونده 

هرچی هم اصرار میکردم زنگ بزنم اورژانس یا امید

یا دکتر 

نمیذاشت 

هیچی همینطوری بالا میاورد و حالش به شدت بد بود 

تو خونه هم ابلیمو و نبات اینا نبود یعنی شاید بود  من پیدا نمیکردم 

اونقدر استرس کشیدم دیشب واقعا مردمک چشاش تغییر کرده بود 

قیافش شبیه مرده ها شده بود دور از جونش

یعنی واقعا شب وحشتناکی بود 

تا ساعت 3 همینطوری ادامه داشت این وضع

خوبه گوشی میم رمز نداره 

من گوشی دستم بود که اگر وضعیت ادامه داشت بالاخره زنگ بزنم یه یکی پاشه بیاد 

خودمم نمیتونستم اون ساعت بیام تو کوچه 

یا برگردم خونه ام و ابلمیو چیزی بردارم 

بالاخره ساعت 3 دیگه بالا نیاورد و خوابش برد 

ولی صدای نفسهاش کوتاه وبریده بود 

منم نشسته بودم بالا سرش و دمای بدنش چک میکردم 

تا ساعت 5 که دمای بدنش متعادل شد

تو این تایم فقط تونستم به اقای ی بگم 

و اونم میگفت نگران نباش و نمیمیره عوضییییییی

اونقدر حسوده که فکر میکرد من شلوغش کردم 

ساعت پنج نمیتونم چطوری خوابم برد 

ساعت 7 بیدار شدم میم هم بیدار شد گفت دیشب بدترین شب زندگیم بود 

و واقعا هیچ وقت تجربه اش نداشتم بهم بگو چی شد 

من فکر میکنم به یکی ازغذاها دریایی حساسیت داشته احتمالا

دیگه به خیر گذشت اصرار کرد بخواب تو 

بعد برو خونه 

دیگه من تا ده خوابیدم

اومدم خونه چون باید میومدیم خونه مامان 

لباس اتو کردم و لباس انتخاب کردم برای ختم که میریم بندر 

مادرزن داداش هم میخواست همراهمون بیاد دیگه برنامه شب موندمون کنسل شد

و قرار شد شب برگردیم 

دیگه من حاضر شدم و داداشی اومد جاده هم شلوغ بودخیلی 

تا رسیدیم تایم سرخاک رفتن بود ولی داداش گفت برگشتنی شب میریم سرخاک 

مادر زن داداش اصرار کرد بریم سرخاک داداش 

دیگه رفتیم من تا رسیدم حالم بد شد 

اصلا نمیتونستم گریه ام رو کنترل کنم دیگه داداشی بلندم کرد گفت تو نباید بیای خودتم میدونی نباید بیای

اذیتش میکنی

رفتیم خونه مامان رو برداشتیم و رفتیم بندر 

اونجا مستقیم رفتیم سرخاک نوه عمو

و اونجا هم من دل نداشتم یه سری با دختر عمو گریه کردم 

بعد با دوتا عروس عمو رفتم سرخاک پدرهاشون و 

بعد هم باهم رفتیم سرخاک عموی جوون مرگم که دوماه بعد بابا فوت شد و طاقت جدایی ازبابا رو نداشت 

خیلی اون دوماه این عموم بی قراری میکرد برای بابا 

و یه پسر داشت فقط که فوت شدن دقیقا ایشونم شبیه بابا سکته کرد 

الان پسرش دوتابچه داره 

دلم برای عمو تنگ شده بود دیگه بعدشم رفتم سرخاک مادربزرگو پدربزرگ 

درصورتی که حسی بهشون نداشتم و ندارم یعنی محبتی ازشون به یاد ندارم ولی اسیر خاکن 

منم نوه اشون 

گفتم برم عیدی جا بابا 

بعدش رفتیم دیدن عمو که دیگه چیزی ازش نمونده و روزهای اخر زندگیشه 

اونقدر لاغر شده بعد سکته اش

که ادم وقتی میبینش فکر میکنه اسکلت هست

اونقدر روحیه ام داغون شد عمورو دوست دارم خیلی 

مامان خیلی گریه کرد

دیگه 20 مین بیشتر نموندیم 

رفتیم خونه خان داداش دیگه اذان بود میخواستن افطار کنن به زور مارو هم سرسفره نشوندن ما که روزه نبودیم بایدم برمیگشتیم 

یکم من فرنی خوردم 

و از اونجا رفتیم فروشگاه پسرعموها 

من یکم لباس برداشتم برای باشگاه و چندتا تاپ مجلسی و شلوار 

حرکت کردیم 

تا رسیدیم خونه کمک اجی سفره شام پهن کردمو شام خوردن بقیه من اصلا اشتها نداشتم گرمم بود امروزتو مسیر خیلی 

من گرما زده شده بودم و حالمم بد بود از طرفی شبم که نخوابیدم روزم که همش تو راه بودم

نابود بودم از میگرن 

بعد شام ظرفها رو شستم و به داداش گفتم حرکت کنیم که من حالم خوب نیس جاده هم شلوغ

مادرزن داداش هم دیگه باید برمیگشت همسرش یه تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه 

دیگه برگشتیم بچها رو اوردیم همراهمون 

قرار شد 13 ام برگردیم مامان و اجی هم ناراحت شدن که من نموندم

امروز الف کلی پیام داده بود 

امسال عید رفته بود زوریخ به همراه خانوادش

من استوری ایناش رو میدیدم 

و چندتایی هم عکس فرستاده بود اون روزها 

دیروز رسیده بود ایران

کلی حرف زده بود و...

من فقط سین کردم 

ولی جوابی نداشتم براش

میم هم بهتره خداروشکر

ولی هنوز بی حاله 

منم تازه رسیدم یکم بی حالم منم قرص خوردم و اثر کرده خداروشکر وسردردم خوب شد

گشنم شده الان که میخوام نون پنیر بخورم وگرنه اجی برام شام یه عالمه غذا گذاشته 

میترسم این تایم غذا سنگین بخورم 

خلاصه همینا 

 

موجا ... ۱ خوشم اومد :)
مینا شین

موجا جانم امیدوارم روزای شاد بیان دوباره تو زندگیتون .

 

مرسی مهربونم ان شالله عزیزم

امیدوارم روزهای شاد و طلایی توهم برگردن عزیزم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
موجا نام پیرترین تمساح جهان است...
تا جایی که علم پیش رفته تمساح ها تنها موجودات جهان هستند که پیر نمیشوند و ارگان های داخلی تمساح ها هیچ وقت پیر نمی شود!!و عمر نامحدود دارند مگر بر اثر شکار یا بیماری و.... بمیرند.
اینجا قرار از خودم بنویسم بدون هیچ روتوشی!!
پیوند ها
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان