امروز خونه مرتب شد خدا روشکر
یکم با استادم حرف زدم
غذا هم که داشتم ناهارم رو که خوردم سعی کردم بخوابم
میم نمیذاشت
هی پیام میداد زنگ میزد
در نهایت خوابم پرید
خودشم رسید خونه خواست بخوابه مهمون اومد واسشون
کلافه است داداشش نیومده هنوز
زنگ زده بودم یکم میام
و نیومد
همه کارای سالگرد افتاده گردن میم
و اون بنده خدام اصلا وقت سرخاروندن نداره
من میبینمش وضعیت زندگیش اینطوری واقعا ناراحت میشم
ولی دخالتی نمیکنم مگر خودش دردل کنه
که نظری بخواد ازم که حرفی بزنم بهش
بهش نگفتم میخوام برم کلاس خودش که میدونه من چه روزهای و چه ساعتی کلاس دارم
خودش همیشه زنگ میزنه
دلم میخواست پیاده برم
زدم بیرون از خونه دیدم ماشین از پارکینگ اورده بیرون
من سریع رد شدم رفتم چون میم خودش داخل خونه بود ندید منو
زنگ زد اماده ای بیام دنبالت؟
گفتم من پیاده رفتم تو مسیرم
میگه خوب دوست داشتم خودم برسونمت
میگم مرسی واقعا من ولی امروز دوست دارم راه برم
برگشتنی زحمت میدم بهت چون مه هست و هم اینکه اون موقع همو میبینیم
رسیدم دم در شرکت تو ماشین نشسته بود سلام علیک کرد گفت بیا بریم داخل 5 مین
میرم میگه خوب موهات فر میکنی موجا خانم
نکن از این کارها
نکن با من
موی فر دوست داره
ولی من سشوارهام سوختن هردو
مجبورم بذارم فر بشن موهام دیگه چه کنم
یکم حرف زدیم شوخی کردیم گفتم من برم کلاسم دیر میشه
گفت میام دنبالتها سرتق بازی درنیار شب خطرناک اون موقع گفتم باشه
کلاس خیلی خوب بود اسپیکینگ هم من خوب جواب دادم یکمم کمک بچها کردم
و بعد کلاس میم اومد دنبالم با یه دسته گل
من کلی ذوق کردم من عاشق گلم
یکم دور زدیم منو رسوند خونه
کار داشت باید برمیگشت شرکت
قرارشد اگر من زود نخوابیدم بریم خونه اش حرف بزنیم
تا رسیدم مواد همبرگر گذاشته بودم امادشون کردم میکس کردم و قالب زدم
شام درست کردم
بعد مربیم زنگ زد درمورد پروسه طلاقش صحبت کرد و ازم نظر خواست
سعی میکنم واقعا دخالت نکنم تو این موارد
سرکلاس هم کلی عروس داداش زنگ زده بود
و پیام داده بود
بهش پیام دادم ببینم مسالشون چیه که باز یاد من کردن
گلها رو دوسه دسته کردم همه گلدون های خونه پر کردم
که بوی گل همه جای خونه بپیچه
امروز نزدیک های شرکت میم به این فکر میکردم
چقدر ادمی موجود عجیبی
میگه خدایا من فلان چیز رو دوست دارم
فلان کس رو دوست دارم
از فلان ماشین خوشم میاد
وقتی بهش رسید چند چند صباحی دیگه ذوقی براش نداره تهش میگه که چی؟
دقیقا حال من این روزها همینه بی حسی مطلق به همه چیزه
مثلا همین خود من
سه سال هر وقتی که میم رو می دیدم
خوشم میومد ازش
و به این که خوشبحال اونی که میم باهاش تو رابطه است
اونم دقیقا منو می دیده همین حس رو داشته
بعد سه سال که الان کنار همیم
من میگم خوب که چی؟
نمیدونم شاید هرکس دیگه ای حال منو داشت این دوهفته اول بهمن
که 6ام سالگرد باباست
و 14 سالگرد داداش
میتونست دوام بیاره بازم زندگی کنه با ذوق
بازم عاشقی کنه ؟
حس میکنم روحم مرده واقعا
بازم خدا روشکر که میم کنارمه ادم باشعوریه
میفهمه حالمو