خوب امروز بالاخره بعد از یک ماه و اندی
میرم دیدن مامان
این طولانی ترین تایمی بوده که از وقتی برگشتم جنوب همدیگه رو ندیدیم
و به شدت دلتنگشم
دیشب در یک حرکت انتحاری
اینستاگرام رو دی اکتیو کردم
چون نیاز داشتم اضطرابم رو کنترل کنم
منتظریم زن داداش از سرکار بیاد که بریم
خان داداش اینام بخاطر ما میان اونجا که شاید بعد از مراسم ختم داداش
این اولین باری جمع میشیم
دلتنگی عین تیغی که فرو میره در قلبم
هرروز هر ساعت هرثانیه
از روز یادم میاد که نیس دیگه
و قلبم تیر میکشه
نمیدونم میتونم برم سرخاک
چون دوست ندارم زنیکه رو ببینم خداروشکر بعد چهلم هم فقط یباردیدمش
تااین زخم خوب شه زمان میبره و من منتظر شفای زمان میمونم
تمرکزم خیلی پایین اومده
واقعا دلم تنهایی شدید میخواد
میدونم اینطوری بهتر میشم